27 آذر سالروز درگذشت مولوی، «روز عُرس»، وصال جاودانه مولوی با معشوق نامیده شده. مراسم روز عرس همه ساله از اول تا هفدهم دسامبر در شهر قونیه و در بارگاه مولانا برگزار میشود و هزاران علاقمند از سراسر جهان به این شهر سفر میکنند. مولانا از شهرتی جهانی برخوردار است، به شکلی که دیدگاهها و نظرات و اشعار او زمزمه اغلب افراد و علاقمندان به شعر پارسی شده است. غرب و شرق نسبت به این عقاید و ابیات واکنش نشان داده و هر یک برداشتهایی از آن دارند؛ دکتر لوییس میگوید: در نگاه به مولانا سه گفتمان در غرب جریان دارد؛ یک گفتمان دانشگاهی است و بزرگان آنها نیکلسون و آن ماری شیمل هستند، وقتی آثار آنها را میخوانیم، میبینیم آکادمیک هستند. گفتمان دوم، گفتمان خانقاهی است؛ آمریکاییها و اروپاییهایی نحلههایی را تشکیل دادهاند، و به زعم خود میپندارند که طرفداران مولانا و پیروان او هستند، حال آنکه اینگونه نیست. گفتمان سوم، گفتمان تجاری است که بخصوص در آمریکا شیوع پیدا کرده است و مولانا را برای کسب درآمد میخواهند؛ بنابراین با استفاده از شعرهای مولانا آثاری خلق میکنند که ذائقه جوانان آمریکایی بپسندد.
* تجبر: خاموشی نزد مولانا رفتن از یک نظام نشانه ارتباطی به یک نظام نشانه ارتباطی دیگر است نیما تجبر استاد زیان و ادبیات فارسی درباره زندگی مولانا میگوید: مولانا جلالالدین محمد بلخی در ششم ربیع الاول سال 604 هجری در شهر بلخ که جزئی از خراسان امروزی بود و هم اکنون جزو افغانستان، متولد شد؛ اما وفاتش در سال 628 هجری در شهر قونیه از بلاد روم بوده است. به گفته وی، جلال الدین محمد در هجده سالگی با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر بود پس از فوت پدرش بهاء ولد راه پدر را ادامه داده و به هدایت و ارشاد مردم عمر خود را سپری نمود. این استاد ادبیات در ادامه با اشاره به تربیت شاگردان در نزد مولوی ابراز داشت: مولوی در عین حالی که مردم را تربیت کرد از خود نیز غافل نبوده تا جایی که وقتی موفق به دیدار محقق ترمذی شد خود را شاگرد او کرده از تعلیمات و ارشادات او نهایت بهرهها را برد و علی الظاهر و به تشویق استاد برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را برخود آسان نموده و عازم شهر حلب شد. وی اظهار داشت: در شهر حلب علم فقه را از کمال الدین عدیم فرا گرفت و پس از مدتی که به شهر دمشق رفت از دیدار با محی الدین عربی، عارف و متفکر زمانش نیز کمال استفادهها را برده و از آنجا عازم شهر قونیه شد و بنا به درخواست سیدبرهان الدین طریق ریاضت را در پیش گرفته و پس از مرگ محقق ترمذی به مدت 5 سال مدرس علوم دینی گردید که نتیجه آن تربیت چهارصد شاگرد است. وی با اشاره به علم و خاموشی در نزد جلالالدین اضافه کرد: خاموشی همواره نزد مولانا رفتن از یک نظام نشانه ارتباطی به یک نظام نشانهیی ارتباطی دیگر است، یعنی قطع ارتباط نیست؛ در خاموشی ارتباط تداوم پیدا میکند، اما در سطح و لایهای دیگر است.
* داکانی: داستانهای مولانا در عرفان متوقف نمیماند پرویز عباسی داکانی مولویپژوه و استاد دانشگاه درباره مولانا معتقد است، مولانا شیوهای لابیرنتی در ساختن عناصر قصه رمزی دارد و براساس هرمنوتیک، شیوه او لایه لایه است؛ مولانا از ما میخواهد شیوه سمبلیک او را شیوا و نه به صورت قراردادهای ثابت بپذیریم. داکانی در این راستا به سخن استاد زرینکوب اشاره میکند و میگوید:زرینکوب میگوید همه تفکر مولانا شرح بیت «بشنو از نی» است؛ این بیت محور اصلی تفکر مولانا است و نی، من انسانی است که از منشا و اصل خود جدا مانده. داکانی ادامه میدهد، داستانهای مولانا در عرفان متوقف نمیمانند، چون او ذهن فلک فرسایی دارد و قصههای او عمدتا تعلیمی است؛ این داستانهای اما ساحتهای متعددی دارند که بیشک اصلیترین آنها عرفان است، ولی اینچنین نیست که او در عرفان متوقف بماند.
* غلامرضایی: سعدی اوج غزل عاشقانه و مولوی اوج غزل عارفانه است همچنین محمد غلامرضایی استاد دانشگاه شهید بهشتی نیز درباره مولوی چنین میگوید: در قرن هفتم دو غزل سرای بزرگ بنامهای سعدی و مولوی را داریم که سعدی اوج غزل عاشقانه است و مولوی اوج غزل عارفانه است. وی ادامه داد: اوج غزل در شعر این دو شاعر چنان است که شاعرانی که پس از این دو ظهور کردهاند نتوانستند تحولی در غزل ایجاد کنند. به همین علت از اواخر قرن هفتم به بعد جریانی در غزلسرایی فارسی به تدریج شکل گرفت و آن عبارت بود از؛ ترکیب غزل عاشقانه و عارفانه. وی در ادامه با اشاره به این مطلب که در میان شاعرانی که به ترکیب شعر عاشقانه و عارفانه روی آوردند در ابتدا از خواجوی کرمانی و سپس از حافظ که اوج این غزلها است باید یاد کرد گفت: البته در تمامی غزلهای حافظ این نکته دیده نمیشود؛ اما در بخش عمدهای از غزلهای این شاعر عشق و عرفان به هم آمیخته و ترکیبی از آنها بیان شده است. مولانا جلالالدین محمد بلخی در 5 جمادی الاخر سال672وفات یافت؛ این روز را به سبب، وصال جاودانه مولانا با معشوق، روز عرس نامیدهاند. شهر قونیه به واسطه مقبره مولانا از شهرت خاصی در جهان برخوردار است. در این شهر هفتصد هزار نفری همزمان با برگزاری مراسم عرس زائران بسیاری از کشورهای مختلف جهان به این شهر می آیند. بدون تردید بیشترین زائران از ایران هستند. اما آنچه که بیش از همه برای زائران جذاب است زیارت آرامگاه مولانا و تماشای رقص سماع است.
پس از رحلت مولانا، حسام الدین چلبی مقبره ای برای مولانا ساخت که به "گنبد الخضراء" مشهور است. این آرامگاه به صورت مدرسه و مرکزتعلیمات صوفیان درآمده و زیارتگاه اهل معرفت ازترک وعرب وعجم است. شمار چلبیانی که پس ازمولانا پیاپی برتخت پوست درویشی اونشسته اند تا 1927 به سی و دو تن می رسد . دراین این سال این بارگاه تبدیل به موزه شد و موزه مولانا نام گرفت.
قونیه نام ایالتی درمرکز آناتولی است که از طرف مشرق به نیغده و از جنوب به ایجل و آنتالیا واز مغرب به اسپرته و افیون و از جنوبغربی به اسکی شهر و از شمال به آنکارا محدود است. مقبره مولانا متشکل ازچندعمارت است که بعضی از آنها درعصرسلجوقی وبرخی در زمان سلاطین عثمانی بناگردیده است. در این موزه تزییناتی از چوب و فلز و خطاطیهای زیبا و قالیها و پارچه های قیمتی دیده می شود. مقبره مولانا عبادتگاهی است که در آن قبور بسیاری از کسان مولانا و مریدان او قرار گرفته است. حجرات دراویش و مطبخ مولانا و کتابخانه نیز ملحق به این بناست و مجموع آن به چند رواق تقسیم می شود که سبک همه رواقها گنبدی وشبیه یکدیگر است.
صورت قبرهایی که مشاهده می شود همه با کاشی فرش شده با پارچه های زربفت مفروش گردیده است. بر روی صورت قبر پدر مولانا صندوقی از آبنوس قرار دارد که خود شاهکاری هنری است. موزه مولانا نسبتاًغنی است و مملو از اشیاء و آثار عصر سلجوقی وعثمانی می باشد. این موزه مشتمل بر مقبره مولانا و مسجد کوچکی و حجرات درویشان و رواقهایی پراز پارچههای زربفت و قالی است. بعضی ازاین رواقها به نسخه های خطی قدیم اختصاص داده شده است.
بارگاه مولانا رادر اصطلاح محلی "درگاه" می گویند. این بنا در 1926 به صورت موزه اشیاء عتیقه قونیه درآمد و در 1945 موزه مولانا نام گرفت. مساحت آن 6500 متر مربع است. در طول قسمت غربی آن حجرات درویشان قرار دارد و دیگر اطراف آنرا دیوارها احاطه کرده است. مدخل موزه بزرگ یا "باب درویشان" ازطرف مغرب به سوی حیاط موزه باز می شود. درب دیگر به سوی "حدیقة الارواح" گشاده می شود که سابقاً گورستان بوده و امروز دروازه خاموشان نام دارد.
مدخل بارگاه مولانا از حیاطی می گذرد که با مرمرفرش شده و دارای حوض و فواره و وضوگاهی است که دورآن را نرده کشیده و در وسط آن فواره ای اززمان پادشاهان سلاجقه روم مانده است که از اطراف آن آب می ریزد در آن طرف صحن حیاط مولانا درست مقابل بارگاه اوحجرههایی وجود داشته که با برداشتن دیوارهای بین آن، آنها را تبدیل به تالارهای طولانی کرده و موزه ای زیبا ترتیب داده اند که در آنها کتابهای خطی بسیار و آلات و ابزار درویشان و جامه های یشان موجود است.
در بالای مدخل حرم مولانا به خط خوش نستعلیق برروی تابلویی نوشته شده "یا حضرت مولانا". سپس بر بالای مدخل رواقی که به حرم وارد می شود این بیت پارسی از ملاعبدالرحمن جامی نوشته شده است :
کعبة العشاق آمد این مقام هر که ناقص آمد اینجا شد تمام
قبة الخضراء یا گنبد سبز بر بالای رواق مقبره مولانا قرار گرفته است. ساخت این بارگاه بعد از وفات مولانا آغاز شد، و در سال 1274 میلادی مطابق با 673 هجری به پایان رسید. امروز این بارگاه بنایی مربع و دارای 25 متر ارتفاع است. گنبد اصلی این بارگاه پوشیده از کاشیهای لاجوردی است و از آن جهت آن را گنبد سبز یا قبة الخضراء می نامند. این گنبد در پائین به صورت استوانه و در بالا مخروطی کثیرالضلاع است که بر عرشه آن میله ای از طلاوجقه ای هلالی نصب کرده اند. این گنبد به تعداد ائمه اثنی عشر دارای دوازده ترک است و شباهت بسیاری به کلاه صوفیان قزلباش دارد، و ظاهرا معمار آن مردی شیعی مذهب بوده است. سه مناره در طرفین این گنبد قرار گرفته که منارههای چپ متعلق به مسجد سلیمیه و مناره طرف راست به مسجد کوچک تربت مولانا است.
بردیوارشرقی زیر پنجره گنبد مولانا با خط کوفی این عبارات آمده است:
نقشتالقبةالخضراء فی ایام دولةالسلطانالمؤید بتابید اللهالمستعان بایزیدبن محمدخان علی یدالعبد الضعیف المولوی عبدالرحمن بن محمدالحلبی وانشد فی تاریخه هذینالبیتین.
قبر مولاناپوشیده ازاطلس سیاهی است که توسط سلطان عبدالحمید دوم در1894هدیه شده است. بر این اطلس آیاتی از قرآن با مهر پادشاهی نقش گردیده و خطاط آن حسن سری بوده است. ضریح اصلی مولانا از چوب بود و درقرن شانزدهم آن را از آنجا برداشته و بر قبر پدرش بهاءالدین ولد قرار دادند. ضریح بلند مولانا شاهکاری ازمنبت کاری دوران سلجوقیان روم است و آن توسط دو هنرمند یکی به نام سلیم پسر عبدالواحد و دیگری به نام حسام الدین محمد پسر کنک کنده کاری شده و در پیشانی و پهلو و عقب ضریح آیاتی قرآنی و اشعاری عرفانی از مولانا آمده است.
مراسم عرس در مجتمع فرهنگی مولویه که مجتمع بسیار مجلل و مدرنی است و برای چنین مراسمهایی ساخته شده بزگزار شد . در کنار این مراسم نمایشگاه تمبری هم با عنوان مولانا که محصول 4 کشور ایران - ترکیه - سوریه و افغانستان است برپا شد .
شب عرس
"شب عرس مولانا" در فرهنگ مردم آناتولى که از بیش از هفت قرن قبل پذیراى این عارف مهاجر شده اند، به شب رجعت او به سوى معبود و معشوقش اطلاق مى شود و با آیینهایى که از هفت قرن پیش همه ساله به طور مداوم در کنار تربت او برگزار مى شود، همراه است. همچنین در میان باورهاى عمومى مردم ترکیه که به شدت به سفر حج عشق مى ورزند، اگر توان مالى، امکان حضور در بیت خدا را برایشان میسر نسازد، هفت بار زیارت تربت مولانا را معادل سفر حج مى دانند و بدین طریق به عنوان حاجى، رعایت خصلتها و اعمال لازم براى یک حاجى را بر خود واجب مى دانند.
شب عرس در اصل در هند به مراسمی اطلاق می شد که برای تجلیل عارفان و حکیمان بزرگ برپا می کنند. در این مراسم که معمولا سه تا پنج روز طول می کشد چند نفر درباره مقام شامخ و شخصیت بزرگ کسی که به یاد او جشن می گیرند سخنرانی مکنند و سپس گروه نوازندگان و قوالان به نوازندگی می پردازند و آواها و نواهای مذهبی اجرا می کنند. شاید بدین سبب باشد که در مراسم "شب عرس" که در آیینهاى سالمرگ مولانا در کنار مقبره مولانا در قونیه برگزار می شود مراسمی در قالب عزا و نوحه و ماتم دیده نمی شود بلکه آنها شب عرس را در همان واژه شب عروسی می پندارند و بر این باورند که عارف در چنین شبی به وصال خود می رسد بنابراین نباید برای کسی که در کنار محبوب خود آرام آرمیده به سوگ نشست لذا جشنی - البته آن جشنی که در میان توده عوام یاد می شود مقصود نیست - در خور مقام مولانا با ذکر بر اهل بیت (ع) برگزار می کنند.
در ابتدای مراسم برخی از شاعران اشعاری در وصف مولانا قرائت کردند. در ادامه مراسم کنسرت موسیقی با شعری از مولانا اجرا شد.
سماع اصطلاحاً در معنای وجد و حرکت به هنگام شنیدن نغمات موسیقی است که بر اثر آن انسان از خود بی خود می شود. سماع نماد و نمود گاری از تکوین کائنات، حیات انسان در جهان، جنبش او به خاطر عشق خدا و حرکتش با درک و فهم بندگی، به سوی انسان کامل است. مطربان و سماع زنها پس از سلام به شیخ، جای خود را در سماع خانه می گیرند و شیخ افندی وارد سماع خانه می شود و پس از سلام به مطرب و سماع زنها بر روی پوست می نشیند. ساز اصلی مطرب را نی تشکیل میدهد و در صورت امکان سازهای دیگر چون رباب، قانون و تنبور نیز بر آن اضافه میشود.
مراسم سماعبا "نعت شریف" که شعری از مولانا و مدیحه ای بر اشرف کائنات حضرت محمد(ص) است، آغاز می شود. آهنگ این نعت در قرن هفدهم از سوی بخوری زاده مصطفی افندی ملقب به "عطری" در مقام راست ساخته شد؛ و نعت خوان آن را سرپا و همراه با ساز می خواند. پس از نعت، ضربه های قدوم به گوش می رسد که نمادی از فرمان خالق دال بر تکوین کائنات است. پس از نی "پیشرو" شروع می شود و شیخ افندی و سماع زنها، در میدان سماع از چپ به راست حرکت دایره ای خود را آغاز می کنند. این حرکت را که از سه بار گردش در میدان سماع تشکیل می یابد، "چرخش ولدی" می گویند. خطی که درست در وسط درب ورودی سماع خانه و پوست قرمزی که در مقابل آن قرار گرفته است، دیده می شود، سماع خانه را به نیم دایره تقسیم می کند. این خط که "خط استوا" نامیده می شود، از نظر مولویان مقدس است و هرگز پای بر آن گذارده نمی شود.
چهارمین بخش، چرخش سلطان ولد نام دارد که در آن سماع زنها سه بار به همدیگر سلام می دهند و همراه با یک حرکت دایره ای خود را شروع می کنند. سماع زنی که از طرف راست میدان به مقابل پوست می رسد، بدون اینکه پای بر خط استوا بگذارد و پشت بر پوست بکند، بر می گردد و به طرف مقابل می رود. بدین ترتیب در برابر سماع زن بعدی قرار می گیرد. دو درویش که در یک لحظه چشمهایشان به هم می افتد، بلافاصله به جلو خم میشوند و یکدیگر را سلام می دهند، که از آن به "مقابله" تعبیر میشود.
درویش که به نقطه تقاطع در میدان سماع آمده، سرش را خم می کند و بدون اینکه پای بر خط بنهد، به حرکتش ادامه می دهد. در پایان چرخش سوم شیخ افندی بر روی "پوست" می نشیند و چرخش ولدی به پایان می رسد. این چرخشها که تحت رهبری شیخ انجام می گیرد، نمادی از علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین است. قدوم زن باشی با ضربه هایی، پایان چرخش ولدی را اعلام می کند و اجرای موسیقی شروع می شود. سماع زن خرقه سیاه را از تن در می آورد و ضمن اینکه بازوهایش را میبندد، به صورت نمادین به وحدت خدا شهادت می دهد. سماع زنها یک به یک پیش شیخ می آیند و با بوسیدن دست وی، اجازه می گیرند و سماع شروع می شود.
سماع از چهار بخش تشکیل می شود که هر کدامش "سلام" نامیده می شود. سماع زن باشی، ضمن کنترل چرخش سماع زنها، نظم و ترتیب لازم را تامین می کند. سلام اول، درک انسان از بندگی خود است. سلام دوم، درک حیرت در برابر عظمت و قدرت خداست. سلام سوم، تبدیل حیرت به عشق است. سلام چهارم، رجعت انسان به وظیفه ای است که در فطرت او گذارده شده است؛ زیرا در اسلام بندگی بزرگترین مقام انسانی است. همزمان با شروع سلام چهارم، "پوست نشین" یعنی شیخ افندی نیز بدون اینکه خرقه از تن برآرد و بازوهایش را باز کند، وارد سماع می شود. از "پوست" تا میانه میدان سماع به حال چرخش می آید و به همان شکل به جایش بر می گردد. این حرکت را "سماع پوست" می نامند. در این هنگام سلام چهارم به پایان می رسد و آخرین "نشید" خوانده می شود. با قرار گرفتن شیخ در "پوست" آخرین "تقسیم" نیز پایان می یابد و آیاتی از قرآن کریم تلاوت می شود.
مراسم سماع با ندای "هو" (نام خدا) و آخرین سلام دادن ها به نقطه پایان می رسد. پس از شیخ افندی، سماع زنها و مطرب هم به پوست شیخ سلام داده و شب عرس را تبریک گفته و سماع خانه را ترک می کنند.
خانه مولانا در کنار مراسمهای متنوع شبهای ایام عرس ، نشستها و سخنرانی هایی با موضوعیت مولانا ، مثنوی قرآن عجم ، و عرفان شناسی مولوی با حضور اساتید و مولانا شناسان برگزار میشود.
"آین رند" فیلسوف معاصر انسان را وجودی با ضمیرآگاه مختار(وجدان مختار)میداند ومیگوید:
کلید فهم طبیعت بشراین است که انسان که انسان موجودی است باضمیرآگاه مختار. نیروی استدلال یا وجدان بطور خودکار در نهاد انسان عمل نمی کند.
تفکر یک جریان عملی مکانیکی نیست، ارتباطات منطقی به وسیله غریزه برقرار نمیشوند،اعمال معده ، روده....بطور خودکار انجام می گیرد ولی عمل ذهن وتفکر چنین نیست. درهرمورد درصحنه زندگی انسان آزاد است که فکرکردن بگریزد ولی آزادنیست از طبیعت خود فرار کند و....
"بندیک اسپینوزا" که از فیلسوفان جبرگرا است، هرفعل انسان را معلول علتی میداند وآن علت معلول علت های قبلی است والی آخرتا به اراده خداوند می رسد وبه نقل از کتاب سیرحکمت در اروپا تالیف محمد علی فروغی می گوید :
آن قصدها حتما پیش می آید واین علت خود معلول علت این که:اراده های جزئی است، یعنی قصدهایی که شخص در موارد مختلف می کند، وهر قصدی موجبی یعنی علتی دارد که اگر آن علت نبود آن قصد نمیشد،با وجود آن علت آن قصدها حتما پیش می آید و این علت خود معلول علت دیگری است وسلسله این علل ممتد است تا به ذات واجب برسد. پس اراده ها منتهی به مشیت او می شوند واختیاری برای کسی نیست، واین که مردم اراده را آزاد وخود را فاعل مختار می دانند از آن است که متوجه این معنی نیستند واز علل قصد خودآگاهی ندارند.
"دکتر فرانکل" روانشناس معروف معاصر میگوید:
رویدادهای جهان خارج زیر اختیار واراده ما نیستند اما واکنش به این رویدادها در حیطه اختیار ماست وآزاد هستیم که به هر نحوی که می خواهیم با آنها برخورد کنیم واین آزادی است که هیچکس نمی تواند از ما بگیرد .
اما مولوی در تمامی آثار خود بر اختیار تا کید دارد و کسب تکلیف های انسان از خویشتن و"بکنم نکنم"هایی را که آ دمی با خود می گوید وتردید وتامل ها را به هنگام انحام کاری دلیل بر اختیار میداند:
اینکه فردا این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
وپشیمانی انسان را پس از دست زدن به کاری دلیل بر اختیارمی داند :
ادامه اختیار آدمی در روان شناسی نوین ودر کلام مولانا
یک آهوی وحشی از خود نمی پرسد از کجا باید غذا تهیه کند؟
از خود نمی پرسد که باید ازدواج کند یا نکند ؟
بچه دار شود ؟ و......
اما انسان برای حل مساله هستی خود مجبور به تفکر است، ناگریز به اخذ تصمیم وانتخاب بین شقوق است ،نیاز به تعقل وتفکر دارد.
انسان با تفکر درست توانست از غارنشینی به تمدن برسد،انسان میتواند با بخشش به دیگران کمک کند یا با مال اندوزی واحتکار همنوع خود را هلاک کند...
خلاصه آنکه در تفکر درست موجودی بالاتر از انسان وجود ندارد .به دلیل همین آزادی در تفکر است که صفاتی همچون شرافت،عدل،انصاف،یکرنگی،عشق و
جنبه های منفی مانند ظلم وستم و....برای انسان مورد می یابد ونه برای حیوان و همینطور احساسات نا مطبوعی چون اضطراب، خشم،کینه و...ویژه انسان
است.گریز آدمی از مسئولیتتفکر به معنی استعفا از مقام آدمیت است و دست کشیدن از آنچه که ابزار بقاست. وپیامد آن رنجها وبدبختیهای فردی وقومی است
که در طول تاریخ شاهد آن بوده ایم.
فرار از تفکر منجر به زوال حس اعتماد به نفس واحترام به خویشتن میگردد واین خود از یک سو منشا همه رنجها وبدبختیهای انسان از جمله شکستهای اجتماعی
ونابسامانیهای روانی واز سوی دیگر مانع تحقق نفس وشکوفایی استعدادها وقابلیت ها وخلاقیت ها وارزشهای والای انسانی میگردد.
از شرح فوق مشهود است که اختیار به معنی روانشناسانه ونه به معنی سنتی وفلسفی آن این است که انسان مختار است که تفکر کند ویا از تفکر بپرهیزد و بس.
در اینجا بحث بهآزادی واختیار در اداره یا عدم اراده برای تفکر یعنی صفت ممتازانسان محدود می شود ونه نیل به هدف یا پیامد کار.
ناتانیل براندن روان شناس وروان پزشک معروف معاصر میگوید:
انسان از نظر روان شناسی در انتخاب بین تمرکز یا عدم تمرکز تفکر یا عدم تفکر،فعال کردن یا فلج کردن ذهن،آگاهی در حد فهم یا تعلیق نیروی آگاهی آزاد است. سپس ادامه می دهد :
قصد برای تمرکز ذهن،انتخابی اولیه واصلی است .همانطور که " آگاهی ارزش طلب " همچنین است ،باید توحه داشت که ارزش ها از آگاهی نشات می گیرند ونه اینکه ارزش ها منشا آگاهی ومقدم بر آن باشد .
عزّتِ نفس يعني اینکه انسان نزد خودش عزيز باشد. فيلسوفان و روانشناسان معتقدند عزّتِ نفس باید مؤلفههاي زير را داشته باشد و هرچه انسان از اينها بيشتر برخوردار باشد، عزّت نفسش هم بيشتر خواهد بود: 1) انسان بهجد خواستار اين باشد كه ديگران حقوقش را محترم بدانند. ممكن است بپرسيد كه آيا ممكن است كسي هم باشد كه خواستار چنين چيزي نباشد؟ پاسخ اين است كه در مقام نظر نه، اما در مقام عمل بسياري از انسانها چنان زندگي ميكنند كه گويي بدشان نميآيد كه گاه ديگران حقوقشان را محترم نشمارند؛ مثلاً وقتي كسي با كس ديگري شوخياي ميكند كه او نميپسندد، اما واكنش مناسب نشان نميدهد، با اين كار عملاً دست آن شخص را در تجاوز به حقوقش باز ميگذارد. خانم ناتالي براندن، از بزرگترين روانشناسان حوزۀ سلامت روان، در كتابش با عنوان «سلامت روان» ميگويد كه اكثر تعرضاتي را كه به حقوق انسان ميشود، خود انسان با رفتارش (گفتار يا كردار) مجوّز آنها را داده است و گويي به زبان حال به ديگري گفته است كه من آنقدر قوي نيستم و بنابراين تو ميتواني به حقوق من تجاوز كني. 2) انسان در عين حال كه معتقد است وضع موجودش كاملاً مطلوب نيست، جداً معتقد باشد كه ميتواند به سوي وضع مطلوبتر حركت كند. به عبارت ديگر انسان معتقد باشد كه ميتواند بهتر از اينكه هست، باشد و اگر اين طور شد، درواقع گويي دو چيز را پذيرفته است: يكي آنکه وضع فعلياش بهترين وضع نيست و ديگر اینکه آنقدر حقير نيست كه قدرت حرکت کردن به سوی وضعیت مطلوب را نداشته باشد. کسی که در وضعیت موجودش باقی میماند و تلاشی برای حرکت به سوی وضعیت مطلوب نمیکند، در حقیقت عزّتِ نفس خودش را از دست داده است. 3) انسان معتقد باشد كه «ميتواند» و «بايد» به خود تكيه كند و نه به هيچ موجود ديگري، چه طبيعي و چه ماوراءطبيعي. كساني عزّت نفس دارند كه به غير خود تكيه نميكنند. سابقة اين مطلب به اپيكور بازميگردد. به نظر او انسان فقط هنگامي به خود تكيه نميكند كه براي خود در مقام نظر به عقلانيت و در مقام عمل به آزادي قائل نباشد. همة انسانها به اندازة كافي براي بهبود زندگي خود از عقلانيت و آزادي بهره دارند؛ بنابراین معنا ندارد كه به موجود ديگري تكيه كنند. انسان وقتي به كس ديگري تكيه ميكند كه يا در دانايي يا در توانايي و يا در هر دو در خود احساس ضعف ميكند. انسان براي بهبود زندگياش محتاج آزاديهاي زيستشناختي، روانشناختي، جامعهشناختي و تاريخي است كه همه را به قدر كفايت داراست، نه اينكه صد در صد واجد آنها باشد، اما به مقداري كه لازم است داشته باشد، دارد. اين را براي اين ميگويم كه استدلال كساني كه انسان را از تكيه بر خودش بازميدارند، اين است كه عقل انسان كامل و صد در صد نيست، بله اين سخن درست است، اما انسان به مقداري كه براي بهبود زندگياش لازم است، عقلانيت دارد. تكيه بر خود وقتي حاصل ميشود كه چهار نكته محل توجه قرار گيرد: اول اينكه هدف يا اهدافي كه براي زندگي خود تعيين كردهايم، از عقلانيت كافي برخوردار باشد؛ دوم اينكه ابزارهايي كه براي رسيدن به آن هدف يا اهداف انتخاب كردهايم، از عقلانيت كافي برخوردار باشد؛ سوم اينكه برنامهريزياي كه براي رسيدن به آن هدف يا اهداف داريم، از عقلانيت كافي برخوردار باشد و چهارم اينكه توانايي لازم براي اجراي آن برنامهريزي را داشته باشيم. سه نكتة اول به عقلانيت مربوط ميشود و نكتة آخر به آزادي. اگر اين چهار چيز در انسان باشد، معلوم ميشود كه نبايد به ديگران تكيه كند. از سوي ديگر مسلّم است كه انسان يكهزارم آنچه را كه براي زندگياش نياز دارد، نميتواند خود فراهم آورد و بايد دست نياز به سوي ديگران دراز كند، اما نكته اينجاست كه به قول روانشناسان، «دادوستد» غير از تكيه است؛ انسان نيازهاي فراواني به ديگران دارد و ديگران هم همين طور. دو فرق عمدة «دادوستد» و «تكيه» اين است كه اولاً در تكيه، انسان فقط گيرنده است و دهنده نيست، اما در دادوستد هم گيرنده است و هم دهنده؛ ثانياً دادوستد در ناحية وسايل است، اما تكيه ممكن است در ناحية هدف زندگي باشد؛ بنابراين، بايد توجه داشته باشيد هر وقت كه سروكارتان در باب هدف زندگي شد، نبايد چيزي از كسي بخواهيد، والا با عزّت نفس شما جور درنميآيد. بعضي از روانشناسان گفتهاند تا كسي هر سة اين مؤلفههاي عزّت نفس را نداشته باشد، عزّت نفس در او پديد نميآيد. به اصطلاح قدما، اين سه مؤلفه علي وجه الجمعيه عزّت نفس را تأمین ميكنند، نه علي وجه البدليه. به نظرِ من انسان به هر اندازه كه از هر كدام از اين سه مؤلفه برخوردار باشد، عزّت نفس خواهد داشت. البته شكي نيست كه ممكن است اهميت اين سه مؤلفه در زندگي ما به يك اندازه نباشد. من معتقدم كه مؤلفة اول از همه مهمتر است و چهبسا بتوان گفت كه مؤلفههاي دوم و سوم از مؤلفة اول قابل استخراجاند.
با سلام محضر شما انچه که بنظرم میرسد در ابتدا اینست که مساله هرمنوتیک بیش از یک دهه است که به شکل جدی در کشورمان مطرح شده است. ریشه این واژه به هرمس یکی از خدایان یونان باستان بر میگردد مردم برای تاویل رویاهایشان نزد پیکره ی هرمس می رفتند و از او می خواستند رویاهایشان را برایشان معنا کند و ظاهرا یک روحانی در معبد از پشت این پیکره رویاهای انان را تاویل می کرد. چیزی که نباید در اینجا خلط شود تمایز عباراتی چون تفسیر. تعبیر و تاویل است. در واقع تاویل باز گرداندن متن به همان منظوری است که نگاشته شده است. این مفهوم برای کالبد شکافی متون دینی تا حد زیادی ایجاد شد با بروز و ظهور پدیده مدرنیسم در ساحات اجتماعی و مدرنیته در ساحات فرهنگی که پس از اختراع ماشین چاپ توسط گوتنبرگ روی داد باعث شد با ترجمه متون مقدس به سایر زبانها و... باب اندیشه ورزی و سوال و پرسشگری در این میان باز شود. البته یکی از بیسها این بود. در این میان فلاسفه و زبانشناسان بسیار به بحث پیرامون این حوزه پرداختند.
عده ای با پیش کشیدن مساله مرگ مولف چون رولان بارت در ادبیات و هنر به خوانش خواننده از متن و نظام نشانه شناسی ایجاد شده در ذهن اصالت دادند و معتقد بودند که خواننده بیشتر از مولف می تواند به متن احاطه پیدا کند و اساسا راز جاودانگی متن و لذت بردن از متن همین است.
دیگرانی چون واتیمو معتقد بودند که اساسا هر چیز که ما تجربه میکنیم یک تاویل است و همه چیز در قالب ارزشهای ذهنی فرد تاویل می شود.
اگر بخواهیم واضح تر این مساله را طرح کنیم باید از نیچه شروع کنیم او به بررسی مفاهیمی چون قدرت. حقیقت و... از زاویه دید خود پرداخت و بگونه ای سعی کرد ارتباط انها را با زبان تبیین کند. سپس هایدگر با طرح مسایلی چون اندیشیدن و باشیدن باب دیگری در این زمینه گشود و گادامر نیز بعنوان شاگرد او این راه را البته به شیوه خودش ادامه داد.❌ دیگر متفکر که روی این مساله فوکوس کرده ریکور است و معتقد است در تاویل از یک متن ۳فرایند تماس عینی و تجزیه وتحلیل ساختاری..دریافت متن یا فراشد خواندن....ودر نهایت مرحله وجودی یعنی تخصیص معنای متن به خود صورت می گیرد. افرادی چون دیلتای هم میان فهم که عبارتی در علوم انسانی است با تبیین که واژه ای در علوم طبیعیست تمایز قایل شدند و اساس کار خود را براین پایه قرار دادند.
بعضی دیگر از متفکرین معتقد بودند فهمیدن همان تاویل کردن است. افرادی چون امبرتو اکو نیز در این زمینه کار کرده اند. اکو معتقد بود تاویل گری افراطی از متن یک اشتباه است مثلا اگر کسی بگوید با خواندن انجیل به این نتیجه رسیده ام که فلان فرد را بکشم و... اساسا جامعه چنین چیزی را نمی پذیرد. او ۳گونه نیت را در این میان شناسایی می کرد نیت مولف. نیت خواننده و نیت متن البته دیگرانی نیز چون دریدا و شاگردانش مسایلی را در مورد نظام دال و مدلولها و... عنوان کرده اند که پرداختن به انها در صلاحیت حقیر نیست. از دیگر متفکرانی که به مساله هرمنوتیک پرداخته فوکو است که نظام اندیشگانی خاص خود را دارد.
بهرحال تا انجا که من میدانم نسبتی میان ساخت گرایی و زبانشناسی و تاویل متن موجود است و با سر براوردن مفاهیمی چون شالوده شکنی و.... نسبتی میان این مفاهیم با استعاره و اشنایی زدایی و.... در ادبیات منعقد است.
کتاب خوبی که معتقدم علاوه بر اثار رایج از جمله متفکرین فوق الذکر به اضافه ی لاکان و شاگردانش تا برسد به کریستوا و .... موجود است کتاب بوطیقای ساختگرای جاناتان کالر است که بسیار منظم و زیبا مباحث را مطرح می کند و به فهم مساله هرمنوتیک نیز بسیار کمک می نماید. که پایان نامه دکتری اکسفورد است.
. 17-از دست رفتن قوه تميز بين خوشايند و مصلحت
مردمي كه منافع كوتاهمدت را ببينند و قدرت ديدن منافع درازمدت را نداشته باشند در میرم. فريبخوردگي هستند. دليل موفقيت سياستهاي پوپوليستي در كشور كه در يك سال اخير هم رواج پيدا كرده، نديدن منافع درازمدت است. وقتي منافع بلندمدت ديده نشود منافع كوتاهمدت تامين ميشود به قيمت نكبت و ادبار درازمدت.
18- زيادهگويي
ما درست برخلاف آنچه كه در اديان و مذاهب گفته ميشود زيادهگو هستيم و پرحرف ميزنيم. نقل است كه عرفا هم در سكوت تبادل روحي داشتند اما ما ملت پرسخني هستيم و آسانترين كار برای ما حرف زدن است .
19- زبان پريشي
بدتر از پرسخني ما زبانپريشي ما است. زبانپريشي به اين معنا است كه انسان حرف خود را خودش هم متوجه نميشود يعني اگر تحليل روانشناختي در سخنان ما انجام شود اصلا برخي جملات معنا ندارد. سخنان همه مانند شهركهاي سينمايي است كه در زمان فيلم پر از دژ و قلعه است اما وقتي فشار ميدهيم فرو ميريزد. به تعبير ديگر حرفهاي ما پشتوانه ندارد و همه ما از صدر تا ذيل ياوه ميگوييم. و به همين دليل هم به لحاظ ذهني تا اين حد پريشانيم. كساني كه سرگرداني ذهني دارند اول بايد زبان خود را پالايش كنند. يعني بايد حرف را فهميده بزنند و ازطرف مقابل هم حرف فهمیده بخواهند .
20-ظاهرنگري
ظاهرنگري، به دليل غلبه روحيه فقهي در دين بر كل كارهايمان سايه افكنده است. يعني به جاي آنكه ما به ارزش و انگيزه كار توجه كنيم فريفته ظاهر ميشويم. اين ظاهربينيها ما را براي ظاهرفريبي آماده ميكند.
در پايان پيشنهادي دارم كه داراي دو نكته است:
اول اينكه در باب هر كدام از موارد مطرحشده فكر كنيم كه درست است يا نه. اگر درست است اول كاري كه بايد كرد اين است كه در شخص خودمان بررسي كنيم. يعني اينكه اين نكتهها را ذرهبين نكنيم و روي ديگران بگيريم بلكه اول ذرهبين را روي خودمان بگيريم.
دوم اينكه اگر مطالب گفته شده درست است روشنفكران و مصلحان اجتماعي به جاي اينكه هميشه مجيز مردم را بگويند و فكر كنند تمام مشكلات متوجه رژيم سياسي است. بايد از مجيزگويي مردم دست بردارند و به مردم بگوييم: ((چون شما اينگونهايد حاكمان هم آنگونهاند.)).
سقراط از ما ميخواست كه در عين شوخطبعي زندگي را جدي بگيريم كساني زندگي را جدي ميگيرند كه دو نكته را باور كنند.
1-باور به مستثني نبودن از قوانين حاكم بر جهان.
دليل هر جدي نگرفتن مستثني ندانستن خود از قوانين هستي است.
2-نسبتسنجي در امور
روانشناسان اصطلاحي دارند با اين مضمون كه انسان بايد بتواند وزن امور را نسبت به هم بسنجد. انسانهايي كه زندگي را جدي نميگيرند چيزهاي مهمتر را براي چيزهاي مهم رها ميكنند. فراوانند انسانهايي كه در طول زندگي خطاي تاكتيكي نميكنند اما خطاي استراتژيك عظيم دارند يعني كل زندگي را ميبازند اما در ريزهكاريها وسواس دارند.
15-ديدگاه مبتذل نسبت به كار
ديدگاه كمتر مردمي نسبت به كار تا حد ديدگاه ما نسبت به كار مبتذل است. ما كار را فقط براي درآمد ميخواهيم و بنابراين اگر درآمد را بتوانيم از راه بيكاري هم به دست آوريم از كار استقبال نميكنيم. در واقع ما كار را اجتنابناپذير ميدانيم در حالي كه بايد ديدگاه مولوي را درباره كار داشته باشيم كه معتقد بود كار جوهر انسان است.
16- قائل نبودن به رياضت
رياضت در اين جا نه به معناي آنچه كه مرتاضان انجام ميدهند رياضت به معناي اينكه در زندگي همه چيز را نميتوان داشت، بايد دانست که بايد چيزهايي را فدا كرد تا چيزهاي باارزشتري را به دستآورد. قدماي ما ميگفتند دنيا دار تزاحم است يعني همه محاسن در يكجا قابل جمع نيست به تعبير نيما يوشيج تا چيزها ندهي چيزكي به تو نخواهند داد. در زبانهاي اروپايي قداست از ماده فداكاري است. عارفان مسيحي ميگفتند اينكه فداكاري(Sacrifice) و قداست (Sacried) از يك مادهاند به اين دليل است كه قداست به دست نميآيد مگر به قيمت از دست دادن چيزهاي فراوان.
كمتر مردمي به اندازه ما شخصيتپرستند و شخصيتپرستي جز اين نيست كه شخصيتي خود را بر ما عرضه مي كند و خوبيهايي كه در زندگي اطراف خودمان نميبينيم از سر توهم به او نسبت ميدهيم و او را به دست خودمان بزرگ ميكنيم. ☘
11-تعصب
تعصب هم افق با شخصيتپرستي است. تعصب به معناي چسبيدن به آنچه كه داريم و نگاه نكردن به چيزهاي فراواني كه نداريم. اگر من شيفته آنچه كه دارم شدم و فكر كردم و جاي نداشتهها را هم برايم ميگيرد من نسبت به آن تعصب پيدا كردهام و اينجاست كه من نسبت به كساني كه به آن وفاداري ندارند دو ديدگاه پيدا ميكنم. گروهي خودي ميشوند و گروهي غيرخودي. قرآن خودي و غيرخودي را رد كرده است چرا كه درباره حب و بغض ميگويد وقتي با گروهي دشمنيد، دشمني باعث نشود درباره آنها عدالت و انصاف را رعایت میکنند.☘
12- اعتقاد به برگزيدگي
هر كدام از ما اگر به خودمان رجوع كنيم ميبينيم به نوعي فكر ميكنيم و به نوعي مورد لطف خدا هستيم. يعني درست است كه ممكن است وضع ما به مو بند باشد اما پاره نميشود و اكثر اهمالها و بيتوجهیها ناشي از همين نكته است. لایپنيس اصطلاحي داشت كه براي موارد ديگري به كار ميبرد. اين اصطلاح هماهنگي پيش بنياد بود به معني اينكه گويا همه امور از پيش حاصل آمده است اما گويا ما اين هماهنگي پيشبنياد را راجع به خودمان قائليم. ☘
13-تجربه نیاموختن از گذشته
پس از اقدامات انساندوستانه افرادي چون ماندلا واسلاوهاول دو جمله كه در باب فرهنگي كردن سياست است را زياد شنيدهايم كه ببخش و فراموش كن يا ببخش و فراموش نكن. اما داستان بر سر اين است كه اگر شما ببخشانيد و فراموش كنيد باز هم از همانجا ضربه ميخوريد. انسانهاي سالم كساني هستند كه در درونشان ميتوانند بزرگترين دشمنان خود را از لحاظ عاطفي ببخشايند، چرا كه از لحاظ عاطفي بايد بخشود اما از لحاظ ذهني نبايد فراموش كرد. اما متاسفانه ما عكس اين عمل ميكنيم،از لحاظ عاطفي نميبخشيم و كينهجويي در ما زنده است اما به لحاظ ذهني فراموش ميكنيم چرا كه حافظه تاريخي ملت ما بسيار كند و تار است.
❣ما به ندرت در مني كه از خودمان تصور داريم زندگي ميكنيم و هميشه توجهمان به مني است كه ديگران از ما تصور دارند و هميشه ترازوي ما در بيرون ماست. اين بهادادن به داوريهاي ديگران علتالعلل يكسري مشكلات فرهنگي جامعه ماست.
5-همرنگي با جماعت
❣نكته پنجم ناشي از نكته چهارم است به اين معنا كه ما هيچوقت در برابر جمهوري كه با آن سروكار داريم نتوانستهايم سخن بگوييم كه در مقابله با آن است و هميشه همرنگ شدن با جماعت برایمان مهم است.
6-تلقينپذيري
تلقين يعني رايي را بيان كردن و آراي مخالف را بيان نكردن و مخاطب را در معرض همين راي قرار دادن. هر وقت شما در برابر هر عقيدهاي نظر مخالفان آن را هم خواستيد نشان ميدهد كه تلقينپذير نيستيد. تلقينپذيري يعني قبول تكآوايي.
7-القاپذيري
القاپذيري به لحاظ روانشناختي با تلقينپذيري متفاوت است. در القا يك راي آنقدر تكرار ميشود تا تكرار جاي دليل را بگيرد. اگر من گفتم فلان گزاره صحيح است شما از من انتظار دليل داريد اما من به جاي اينكه دليل بياورم 200 بار فلان گزاره را تكرار ميكنم و كمكم ما فكر ميكنيم كه تكرار مدعا جاي دليل را ميگيرد. يعني به جاي اقامه دليل خود مدعا تكرار ميشود و اين هنري است كه در پروپگاندا يا آوازهگري وجود دارد.
8-تقليد
منظور من از تقليد نه آنست كه در فقه گفته ميشود. مراد تقليد به معناي روانشناختي آن است. يعني اينكه من آگاهانه يا ناآگاهانه تحت الگوي شخصي باشم.
يعني من خودم را مانند تو ميكنم و به تو تشبه ميجويم و تقليد، يعني من تو را الگو گرفتهام. آنچه كه در عرفان گفته ميشود كه تشبه به خدا بجوييد اگر اين كار را با انسانها انجام داديم تعبير به تقليد ميشود و اين تقليد هم در اديان و مذاهب و عرفان مورد توبيخ است.
9-تعبد
تعبد يعني سخني را پذيرفتن صرفا به اين دليل كه فلان شخص آن را گفته است. يعني اينكه اگر صورت استدلالي من ذهن من را آزار ندهد كه فلان گزاره صحيح است چون فلان شخص گفته است فلان گزاره صحيح است من اهل تعبدم.
آن بخش از مسائل فرهنگي كه به نگرشهاي ايرانيان مربوط ميشود، تحت بيست عامل، قابل احصا یا شمارش است. استدلالهاي من هم بر اين مطالب بيشتر دروننگرانه است. يعني مخاطب بايد به درون خودش مراجعه كند و ببيند كه در خودش چنين حالتي وجود دارد و اگر وجود دارد ميتوان گفت سخن روي صواب دارد.
1-پيشداوري
اولين خصوصيتي كه در ما وجود دارد، پيشداوريهاي فراوان نسبت به بسياري از امور است. اگر هر كدام از ما به درون خودمان رجوع كنيم پيشداوريهاي فراوان ميبينيم. اين پيشداوريها در كنش و واكنشهاي اجتماعي ما تأثيرات منفي زيادي دارد. معمولا وقتي گفته ميشود پيشداوري، بيشتر پيشداوري منفي محل نظر است وليآثار مخرب پيشداوري منحصر به پيشداوري منفي نيست. پيشداوريهاي مثبت هم آثار مخرب خود را دارد. از جمله خوشبينيهاي نابهجا كه نسبت به برخی افراد وقشرهاو لایه های
داریم.
2- جزميت و جمود
نوعي جزميت (دگماتيسم) و جمود در ما ريشه كرده است. من اصلا تحقيقات روانشناختي و تحقيقات تاريخي در اينباره ندارم كه چرا ملت ايران تا اين حد اهل جزم و جمود است.
يعني واقعيت آن براي من محل انكار نيست اگرچه تبيينش براي من امكانپذير نيست. آنچه كه در ما وجود دارد كه از آن به جزم و جمود تعبير ميشود اين است كه باور ما يك ضميمهاي دارد. يعني ممكن است كه ما معتقد باشيم كه فلان گزاره درست است اين سالم است اما اگر معتقد باشيم كه فلان گزاره محال است كه درست نباشد. اين محال است انسان را تبدیل به انسان دیگری میکند.
3- خرافهپرستي
ويژگي ديگر ما خرافهپرستي است هم خرافه در بافت ديني و مذهبي و هم در بافتهاي غير ديني و مذهبي، خرافه در بافت مذهبي يعني چيزي كه در دين نبوده و در آن وارد شده است.
اما مهمتر اين است كه به معناي سكولار آن هم خرافهپرست هستيم. خرافي به معناي باور آوردن به عقايدي كه هيچ شاهدي به سود آن وجود ندارد ولي ما همچنان آن عقايد را در كف داريم.
*هر کجااین نیستی افزون ترست کار حق وکارگاهش آن سر است
*نیستی چون هست بالایین طبق برهمه بردند درویشان سبق
*خاصه درویشی که شد بی جسم ومال کار ، فقر جسم دارد ، نه سوال
لا به معنی نیست بوده ومقام فقر ودرویشی در عرفان است .این فقر با از دست دادن مال وثروت فرق دارد،منظورتکدی گری نبوده بلکه بی نیازی به هرچیز جز خداوند است، وهرچه این بی نیازی بیشتر باشد، به مرحله فقر وفنا ودرنتیجه به قرب خداوند نزدیکتر میشویم.
مقام فقر وفنا بالاترین مرحله از مراحل سلوک سالک است ودراویش سعی میکنند با انجام خلوص بیشتر حتی از همدیگر هم سبقت بگیرند تا جایگاه بهتری نصیبشان بشود.بخصوص درویشی که ثروت دنیایی نداشته باشد ودر ظاهر وباطن به بی نیازی رسیده واز تجملات وثروت دنیا هم گذشته است ،و از درد ورنج شکایت ندارد ، این سالک به منزل فقر وفنا عارفانه رسیده است .
در ادامه حکایت مولانا وارد وادی دیگر شده واشاره به حدیث "لیس للظا لمین، هم الموت انما لهم حسره القلوب "یعنی در گذشتگان اندوه مرگ ندارند، میشود .
*راست گفته است آن سپهدار بشر که هر آنکه کرد از دنیا گذر
*نیستش درد ودریغ وغبن موت بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
سپهدار ، اشاره به حضرت محمد است. انسانی که ازدنیا میرود اصلا غم جداشدن از دنیا را ندارد بلکه تنها حسرتش این است که چرا زمانش را از دست داده ونتوانسته توشه ای در حد وصال خداوند همراه داشته باشد." اشاره به حدیث نبوی".همیشه اسیر کج بینی خودم بودم وراه را از بیراهه تشخیص ندادم.
* که چرا قبله نکردم مرگ را ؟ مخرن هر دولت وهر برگ را
*قبله کردم من همه عمر از حول آن خیالاتی که گم شد در اجل
*حسرت آن مردگان از مرگ نیست زآنست کاندر نقش ها کردیم ایست
*ما ندیدیم اینکه آن نقش است وکف کف زدریا جنبد ویابد علف
*چونکه بحر افگند کف ها را به بر توبه گورستان رو ، آن کف ها نگر
*پس بگو کو جنبش وجولانتان ؟ بحر افگنده ست در بحرانتان
* تا بگویندت ، به لب نی ، بل به حال که زدریا کن ، نه از ما ، ابن سوال
انسان رفته از دنیا میگوید، چطور مرگ روبرویم بود ولی ندیده گرفتمش وبه این فکر نیفتادم که من هم از این دنیا میروم وبه فکر جمع کردن گنجینه ای برای آخرتم باشم!!!!، خودمرگ یک مخزن ارزشمند برای رسیدن به جایگاه رفیع در عالم معناست ومن بی توجه به گنجی روبرویم به پاک کردن نفس وزلالی روح خودم اقدام نکردم .
تمام این ندیدن ها بخاط افکار دنیایی وپیروی از نفس ولذت بردن از دنیابوده که با رسیدن مرگ از بین میرود، چون چشم حقیقت بین من باز نشده بود دنیا کعبه آمالم شد .
مردگان برای رفتن از دنیا حسرت نمیخورند بلکه حسرتشان بخاطر باقی ماندن در نقش های دنیوی بوده و اینکه سعی نکردند قدمی درتزکیه نفس خودشان بردارند ، درحقیقت نقش را دیدند ولی به نقاش بی توجه بودند.فکر نکردند که این نقش ها که در دنیا دارند مثل کفهای روی آب است ولی این کف روی آب هم بخاطر حضور آب بوجود آمده ، آبی بوده که در اثر حرکت باد به کف تبدیل شده است ." دنیا تجلی حضورخداوند ".
در ادبیات عرفانی ما دریا نماد وجود خداوند است وکف روی آن را مولانا به انسانها تشبیه کرده ومیگوید آب دریا موج یا کف را بطرف ساحل میآورد ودر بازگشت به آب به دریا ،میزان زیادی از کف ها در ساحل فرو میرود.
ساحل را نماد قبرستان در نظر گرفته میگوید انسانها میمیرند ودر قبرستان دفن میشوند ، اگر میخواهی بدانی از آن همه غرور ونخوت ومقام وجاه دنیا چه با خودشان آوردندبه قبرستان برو واز سکوت مردگان دریاب این همه تلاش برای چی بوده وبا زبان حال از آنها بپرس وآنها با زبان حال به تو جواب میدهند
<<از ما نپرس از آفریدگار ما سوال کن ما با من "بودنها" مثل کفی روی آب دریا بودیم، ازعلت آمدن ورفتن خودمان هیچ نمیدانیم ، این جواب را فقط آفریدگار ما میداند.>>
*لا شی یی برلاشی یی عاشق شده ست هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست
*چون برون شد این خیالات از میان گشت نا معقول تو بر تو عیان
ای رفیق مثل آن غلام بچه هندی نباش که از بودن در کنارسلطان محمود میترسید . ( سلطان محمود،نماد عالم فقر وکودک هندی،نمادسالک راه طریقت است .
کودک از سلطان محمود به دلیل بدگویی های مادرش میترسید مولانا ادامه میدهداز هویتی که الان داری وگرفتار لذایذ دنیا هستی بترس واز افکارات که به دنبال جاه ومقام وثروت دنیاست بترس،چون افکارتو هیچ اند،وجودت رو هم به هیچ کشانده اند. در واقع یک هیچ به هیچ دیگر عاشق شده وباعث گمراهی همدیگر هستند.(از نظر مولوی هستی سرابی بیش نیست وتمام موجودات آن نیست هستند).
وقتی دلبستگیها وافکار پوچ راکنار بذاری وخود دروغین را ازبین ببری درونت زلال میشود وآماده تجلی وپر شدن از خدا میشوید. حیات واقعی بالاتر از اندیشه وافکار دنیوی ماست وبرای رسیدن به فنا باید تمام هست های دنیوی را از دست داد.
*چون غبار نقش دیدی، باد بین کف چو دیدی ؟ قلزم ایجاد بین
*هین ببین کز تو نظر آید به کاد باقیت شحمی ولحمی پود وتار
* شحم تو در شمع هانفزود تاب لحم تو مخمور را نامد کباب
*در گداز این جمله تن را در بصر در نظر رو، در نظر رو در نظر
وقتی گرد وخاک را درهوا می بینیم متوجه میشویم که باد دارد میوزد .وقتی که گرد وخاک یا نقشها را دیدی ، عامل بوجود آورنده آن راهم ببین.وفتی کف رویآب را دیدی به وجود آب هم پی ببر.بدان برای هر پدیده ای علتی وجود دارد.
هوشیار باش که درانسان دیدن حقیقت باارزش است، وگرنه انسان چیزی از گوشت وچربی نیست واین گوشت وچربی بحدی بی ارزش است، که حتی از چربی انسان برای روشنی چراغ یا ساخت شمع استفاده نمیشود وگوشت انسان هم قابل خوردن وکباب کردن نبست.
مولوی میگوید ارزش چربی وگوشت حیوان از انسان بیشتر است چون از آن برای روشنی شمع ویا سیر کردن شکم استفاده میشود، ولی انسان اگر اندیشه درست وچشم حقیقت بین وباطل زلال نداشته باشه به درد هیچکاری نمیخورد ودر این رابطه مولوی میگوید :
*ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی تو استخوان وریشه ای
ای انسان تو با اندیشه ات سنجیده میشوی وگرنه جسم تو هیچ ارزشی ندارد. پس با تمام وجودت بخواه وتلاش کن تا در راه بصیرت قدم برداری وهمه هدفت در زندگی داشتن دیده بصیرت وحقیقت بین باشد .
*چون شنیدی شرح بحر نیستی کوش دایم ، تا براین بحر ایستی
*چونکه اصل کارگاه آن نیستی است که خلا وبی نشان است وتهی است
نیستی ، به معنی نبودن هبچ چیزنیست ومقابل هستی معنی نمیدهد ،بلکه اشاره به ذات الهی است که هست نیست نماست.وخداوند از هر گونه تشخصی دور است .
وقتی با دریای حقیقت الهی آشنا شدید ، تمام سعی شما این باشد که با ذات الهی انس بگیرید ودرتمام لحظه ها یاد خداوند باشید.وبرای رضای او قدم بردارید.
یک استادکار برای نمایان کردن قدرت سازندگی وهنر خود ابتدا به ویرانه نیاز دارد تا بتواند قدرت خلاقیت وسازندگی خودش رانشان بدهد .مثلا یک بنا همیشه دوست داره یک ساختمان ویرانه وخراب به او بدهند واز اوبخواهند آنجا را آباد کند.یعنی او طالب فناست تااز فنا هنر سازندگی خود را نشان بدهد .یک سالک هم تمام من های درونش را نابود میکند تا بتواند من جدید وقابل قرب خداوند بسازد.
با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.