مولوی و عرفان | مولوی , مولانا ,کندالینی راه رسیدن به بهشت, تفسیر , شعر

کندالینی راه رسیدن به بهشت
تفسیر روان ابیات مثنوی، غزلیات شمس، فیه ما فیه، سخنرانی اساتید عرفان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مولوی و عرفان و آدرس molavipoet.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان پس از تایید در سایت ما قرار می‌گیرد.






Alternative content


کانال تلگرام صفحه اینستاگرام
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 28 مهر 1395
نظرات

 

ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ‏(Kundalini ‏) ﺭﺍﻩ ﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ

ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ...

ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ٬ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺴﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ .ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮﻟﺪ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻄﺢ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ, ﺩﺭ ﺳﻄﺢ ﺭﻭﺣﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ .

ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﻟﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻫﻢ ﮐﻮﺩﮎ . !!

ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﻣﻀﺎﻋﻔﯽ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺗﻮﻟﺪﺗﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ, ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺩﭼﺎﺭ ﺭﻧﺞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺪﯾﺪﯼ میگردید

ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ : ﺧﻮﺍﺏ ﯾﺎ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ


ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻭ ﮐﺎﺭﮐﺮﺩﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ،ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ،ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮐﺎﺭﮐﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻀﻢ، ﺟﺬﺏ،ﺩﻓﻊ،ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﮔﺮﺩﺵﺧﻮﻥ، ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﻨﻔﺴﯽ ﻭ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻭﻇﺎﯾﻒ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻋﻤﻠﮑﺮﺩ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ .


ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺑﺎﻟﻘﻮﻩ ﺩﺭ ﭼﺎﮐﺮﺍﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻗﺮﺍﺭﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ .

ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ،ﻋﻄﻒ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﻤﻠﮑﺮﺩﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺭﻭﺡ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺸﺎﺀ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﮐﺎﺭﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻪ مرکزی وجود ماست در خواب وعدم آگاهی بسر میبریم.

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻃﻒ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﮐﺘﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﺩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮔﺸﺖ، ﺣﺮﮐﺖ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺭﻭﺡ ﯾﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻨﺸﺄ ﺍﻭﻟﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ .
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻭ ﮐﺎﺭﮐﺮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﻭ ﺭﻭﺡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﯾﺎ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪﺍﻟﯿﻨﯽ ﺷﺎﮐﺘﯽ ﻣﯽ کند .

 

ازاد شدن غیر ارادی انرژی کندالینی

فرایند ازاد شدن

انرژی کندالینی به صورتی حلقه شده در پایه ستون مهره ها قرار گرفته است . آزاد شدن آنرا می توان به امواج ، شعله ها ، ضربان نبض ، یا باز شدن حلقه تشبیه کرد .

 *بخش شکوفا شده در جستجوی یک دریچه معمولا در ستون مهره ها به بالای سر در حرکت است و از آنچه چاکرای تاج نامیده میشود ، خارج می شود .

*چاکرا واژه ای سانسکریت به معنی چرخ است و به حلقه های مختلف انرژی در بدن اثیری ما اطلاق می شود

* حرکت این امواج به حدی نامحسوس است که اکثریت افراد از فعالیت آن آگاه نیستند ، ولی ممکن است از یک گرما ( حرکت انرژی ) در ناحیه دنبالچه قبل از آزاد شدن آن آگاه باشند.


*آنها هنگامی که انرژی در مسیر خود به یک ناحیه بسته می رسد ، احساس درد یا فشار می کنند .عامل اصلی این درد ، آماده نبودن مسیر حرکت کندالینی است .

 

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 25 مهر 1395
نظرات


داستانی از مثنوی

"قصه جوحی و آن کودک که پیش جنازه پدر خویش نوحه میکرد"
جوحی = بذله گو و ظریف

کودکی در پیش تابوت پدر
زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر

کای پدر آخر کجایت می‌برند
تا ترا در زیر خاکی آورند

مردی مرده بود و جمعی تابوت او را بر دوش ميكشيدند و به گورستان ميبردند
كودك پدر مرده، همراه تابوت ناله سر داده بود كه:
پدر عزيزم، تو را به كجا ميبرند؟ ميخواهند تو را به خاك بسپارند.
به خانه ای كه تنگ و تاريك است ميبرند، آنجا نه در دارد نه فرش، نه حصير ، و نه در شب چراغ دارد،نه در روز نان ، نه بوی غذا، نه درگاه ، نه راه پشت بام ونه همسایه

می‌برندت خانه‌ای تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر

نی چراغی در شب و نه روز ، نان
نه درو بوی طعام و ، نه نشان

پسركی فقير و بذله گو كه همراه تابوت بود با دقت به ناله های آن پسر گوش ميكرد.
سرانجام به پدرش گفت:
پدر اورا دارند به خانه ما میبرند ؟

پدر : ابله مشو او را به خانه ما نميبرند.
جوحی(پسر) : گوش كن نشاني هايی كه ميدهد بدون ترديد خانه ماست كه نه حصير دارد، نه
چراغ، نه غذا، و نه در سالم و نه حياط و نه بام.

گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما می‌برند

گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانی ها شنو

این نشانی ها که گفت او یَک بیَک
خانهٔ ما راست ، بی تردید و شَک

آری خانه دلی كه از نور حق روشن نباشد، با گورستان چه فرقی دارد؟

خانهٔ آن دل که ماند بی ضیا
از شعاع آفتاب کبریا

نه در آن دل ، تافت نور آفتاب
نه گشاد عرصه و ، نه فتح باب

گور خوشتر از چنین دل مر ترا
آخر از گور دل خود ، برتر آ

جسم خالی از نور خدا ، گوریاست برای روح.

مولانا

 

برچسب‌ها: داستان , جوحی , کودک , جنازه ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 27 مهر 1395
نظرات

تغییر متکلم ومخاطب در آثار مولوی


گاهی تغییر متکلم و مخاطب در خلال روایت داستان های مثنوی چنان ناپیدا و بی قرینه صورت می گیرد که خواننده اصلا متوجه آن نمی شود که تغییری صورت گرفته است و گمان می کند روایت داستان را به صورت پیوسته می خواند. این حال سبب می شود که در نتیجه ی این تغییر متکلم و مخاطب در روایت و عادت طبیعی خواننده ی متامل نسبت به زبان و توجیه ناپذیری علت وقوع آن، در روایت مولوی ظن خطا و بی دقتی می رود و یا سعی شود برای این اشتباه نمونی توجیهی به عمل آید.

به نمونه های بارز این بی دقتی ها -که به گمان من بی دقتی نیست- مفسران مولوی اشاره کرده اند و گاهی نیز کوشیده اند علتی موجه برای آن پیدا کنند که قانع کننده نمی نماید و علت آن را باید در همان شیوه ی بیانی تاثیر پذیرفته از قرآن دانست.

استاد زرین کوب نمونه هایی از این بی دقتی ها را یاد کرده است. او می نویسد که در نتیجه ی بی قیدی ها و شیوه ی بیانی مولوی در قافیه اندیشی گهگاه بی دقتی هایی در معنی رخ می دهد که اگر در مورد قافیه اندیشی از ویژگی های سبکی اوست، از جهت معنی "مایه ی حیرت است و اشتباهاتی را در بر دارد که هر چند به هر حال از استغراق ذهن گوینده ناشی است، باز از گوینده ای مثل مولانا خالی از غرابت نیست. از آن جمله است :

این که یک جا موسی در جواب فرعون که او را متهم به جادوگری می کند، می گوید من چه نسبت به جادوگران دارم که دم من برای مسیح مایه ی رشک می شود. گویی گوینده یک لحظه فراموش می کند که اگر هم موسی به وحی نبوت خویش از حال مسیح و اعجاز دم وی چیزی می داند، باری فرعون که مخاطب اوست در آن ظلمت کفر خویش نمی تواند چیزی از اشارت او راجع به مسیح آینده ی مربوط به قوم بیگانه ی سبطی درک کند و تازه چنین قولی نمی تواند اتهام جادویی موسی را در نزد فرعون رفع نماید."

بیتی که مورد نظر استاد است در ضمت قصه ی مجاوبات موسی با فرعون آمده است. موسی به نزد فرعون می آید و فرعون از او می پرسد تو کیستی؟ قبل از این پرسش مولوی که باب گفت و گو را میان موسی و فرعون می گشاید، در عنوان این قصه یاد آور می شود که موسی صاحب عقل و فرعون صاحب وهم بود. در چند بیتی که در مقدمه ی قصه آمده است، سخن از عقل که ضد شهوت است می رود و این که آن که شهوت می تند وهم خوانده می شود نه عقل؛ و اشاره می شود که محک عقل و وهم قرآن و حال انبیاست و سپس ابیات می آید:

"وهم مر فرعون عالم سوز را
عقل مر موسی جان افروز را
رفت موسی بر طریق نیستی
گفت فرعونش بگو تو کیستی
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجت الله ام امانم از ضلال"

چنان که دیده می شود موسی بر خلاف انتظار فرعون که توقع دارد او نسبتش را درست بگوید و اشاره کند که چگونه در مصر متولد شده و در دستگاه فرعون بزرگ شده و با کشتن یک قبطی از مصر گریخته است، هر بار در برابر اصرار فرعون به گونه ای دیگر پاسخ می دهد تا آن که فرعون خود به نسب او اشاره می کند. موسی او را دعوت می کند که پند او را بپذیرد تا از اژدهای نفس و اژدهای عصای موسی وارهد. فرعون به او می گوید که الحق جادویی استادی که در مملکت من دوی افکنده و خلق یکدل را دو گروه کرده ای و موسی در پاسخ می گوید:

"گفت هستم غرق پیمان خدا
جادوی کی دید با نام خدا
غفلت و کفرست مایه ی جادوی
مشعله ی دین است جان موسوی
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پر رشک می گردد مسیح"

بیت مورد نظر استاد همین بیت آخر است که ظاهرا موسی به فرعون می گوید من به جادوان نمی مانم و از دم من مسیح پر رشک می گردد. نیکلسن بر خلاف استاد زرین کوب این بیت را مایه حیرت نمی داند و در شرح آن می نویسد: "هر کس که متوجه بی اعتنایی مولوی به ترتیب زمانی وقایع باشد از این اشاراتی که حین بحث و استدلال از زبان موسی خطاب به فرعون می رود در شگفت نمی شود."


منبع: در سایه ی آفتاب، دکتر تقی پورنامداریان

برچسب‌ها: متکلم , مخاطب , مولوی ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 24 مهر 1395
نظرات


شخصیت شناسی اقطاب صوفیه

 

نام: حسین بن منصور
کنیه : حلاج
مذهب: خودش می گوید: تاکنون که پنجاه سال دارم، هیچ مذهبی اختیار نکردم.(زندگی حلاج، ص73)
محل سکونت: در بیضاء فارس به دنیا آمد. در سفر به مناطق هند و ترکستان، توانست سحر، چشم بندی و تاثیر در نفوس را بیاموزد.(عارفان ایرانی ص278)
نسب: خاندان وی آتش پرست بوده اند که بزرگشان ابوایوب شهابی نام داشت.(همان،275)
قرن: چهارم

نظر علمای تشیع درباره حلاج:
شیخ طوسی:
حلاج ساحر بوده و به دروغ ادعای وکالت امام زمان عج را نموده است.(الغیبة،401)
شیخ صدوق:
مذهب حلاج باطل است. وی تارک نماز بوده، ادعای تسخیر جن و داشتن کیمیا را دارد. (الاعتقادات فی دین الإمامیة ص 101)
شیخ مفید و علامه حلی او را لعن نموده اند، شیخ مفید می نویسد:
حلاجیه گروهی از اصحاب تصوف هستد که قائل به اباجیگری و نیز معتقد به حلول می باشند. حلاج ، ادعای تشیع می کرد هر چند ظاهر امرش همان تصوف بود.اینها گروهی ملحد و زندیق هستند.( تصحیح اعتقادات الإمامیة ص 134)
شیخ طبرسی:
از طرف صاحب الامر عج توقیعی مبتنی بر لعن حلاج وارد شده است.( الإحتجاج ج‏2، ص: 47

ساحر بودن حلاج
حلاج در سِحر، از شاگردان عبدالله کوفی بوده که فرد نامبرده در سلسله ساحران به زنی با نام سجاح می رسد که ساحره ای ماهر بوده و ادعای پیغمبری داشته است.

 حلاج و شطح
در تاریخ تصوف ایران، حلاج را کشته شطح نیز می نامند.
شطح یعنی کلمات کفرآمیزی و شرک آلودی که هیچ گونه توجیه عقلی، شرعی و عرفی ندارد و بیان این کلمات، موجب خروج از دین و ارتداد از اسلام می شود.
حلاج در آغاز نامه هایش می نوشت: من الله الی فلان بن فلان و یا من الرحمن الرحیم الی فلان بن فلان!
همچنین می گفت: الله خدای آسمان است و من خدای زمین هستم.
با فریضه حج مخالف بود و می گفت: به جای رفتن به حج، در اطراف من طواف نمایید.
حلاج می گفت: من خدا هستم و در زیر عبای من به جز خدا وجود ندارد.
من بودم که قوم نوح را غرق کردم، من بودم که قوم عاد و ثمود را هلاک و عذاب نمودم.(شرح شطحيات، ص: 44)
توقیع امام زمان عج در لعن حلاج
مهمترین بحثی که درباره حلاج وجود دارد، نامه ای می باشد که صاحب الزمان عج به حسین بن روح نوشتند و در آن نامه محمّد بن علىّ بن بلال، و حسين بن منصور حلّاج‏، و محمّد بن على شلمغانى معروف به ابن ابى العزاقر- لعنهم اللَّه-، را لعنت کرده و از آنها برائت جستند زیرا این افراد ادعای نیابت خاص از امام زمان عج داشتند. (الإحتجاج ج‏2، ص: 478)

حلاج و نوبختی و صدوق
حلاج بعد از ادعای نیابت خاص از امام زمان عج، نامه ای به ابو سهل نوبختی که از بزرگان شیعه بود نوشت و در آن نامه ادعای بابیت خود را مطرح نمود . نوبختی در پاسخ او گفت: اگر در ادعای خود راست گو هستی باید بتوانی موی سر و ریش من را که سفید شده است، سیاه نمایی . حلاج نیز از اجابت این خواسته درماند و نرد همه رسوا شد.
حلاج به قم هم آمد و نامه‏اى به پدر شیخ صدوق نوشت و گفت : «من فرستاده امام زمان و وكيل او هستم.» چون نامه او به دست على بن بابويه رسيد، آن را پاره كرد و دستور داد که آورنده نامه حلاج را از پاها و گردن گرفته و از حجره خانه بیرون اندازند. (الغيبة ص: 401)

مرحوم داود الهامی محقق معاصر در موضوع عرفان و تصوف می نویسد:
یکی از کسانی که فتوی به قتل حلاج داد و به خط خود نوشت که او واجب القتل است حسین بن روح وکیل و نماینده خاص امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود و علمای بزرگ شیعه که معاصر حلاج بودند یعنی ابو سهل نوبختی و علی بن بابویه و مرحوم شیخ صدوق و قطب راوندی چهار تن از پیشوایان شیعه حلاج را ساحر و ملعون و مطرود خدا و رسول و امام علیه السلام دانستند و فتوی به قتل حلاج دادند.

حلاج و تقدیس ابلیس
ولی اولین کسی بود که به صراحت از آموزه تقدیس ابلیس در تصوف، پرده برداشته و علناً خود را شاگرد ابلیس خواند و عدم سجده ابلیس به حضرت آدم را ناشی از عشق او به خدا دانست و در سرتاسر کتاب "طواسین" خود به تمجید از ابلیس پرداخت .چنانکه می گوید :
صاحب من و استاد من ابليس و فرعون است.(شرح شطحیات ،273)
در آسمان، یکتاپرستی و موحدّی مانند ابلیس وجود ندارد.(طواسین،42)

سرانجام حلاج
در زمان خلافت مقتدر عباسى به جرم ادعاى خدائى و «انا الحق» گفتن و سایر ادعاهاى خلاف شرع، با حکم اقطاب بزرگ صوفیه مانند جنید و علمای شیعه و اهل سنت، به قتل رسید.

شبسترى به پیروى از گفته عطار در تذکره الاولیاء میگوید:
روا باشد انا الحق از درختى
چرا نبود روا از نیکبختى‏

مولوى در مدح حلاج می گوید :
چون قلم در دست غدارى فتاد
لا جرم منصور بردارى فتاد
گفت فرعونى انا الحق گشت پست
گفت منصورى انا الحق و برست!

برچسب‌ها: شخصیت , حلاج , تقدیس ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 23 مهر 1395
نظرات


مفهوم استدراج


استدراج در لغت به معنی انجام کاری به صورت پیوسته و آهسته است و در تصوف به معنی به عذاب نزدیک کردن می باشد.

برای باز کردن مفهوم این کلمه, یک مثال خدمت عزیزان می زنم:

یک دیوار سفید و تمیز و یک دیوار کثیف و سیاه را در نظر بگیرید. اگر مقدار کمی آلودگی را بر روی دیوار سفید بپاشید, به سرعت آن را نشان می دهد و کاملا توی چشم می آید. ولی اگر چند برابر همان کثیفی را بر روی دیوار سیاه بپاشید, کم و یا اصلا به چشم نمی آید.

اگر بخواهیم این موضوع را در مورد انسان ها تعمیم بدهیم, گروهی از انسان ها در اثر انجام زیاد گناه, وجود آنها تیره می شود ولی ظاهرا هر روز وضع آنها خوب می شود و بقیه با دیدن شرایط آنها تعجب می کنند که چه طور چنین چیزی امکان دارد و عدالت خداوند کجاست؟


گروه دیگری از انسان ها که وجود خود را از گناه تا حد ممکن دور نگه می دارند و در اندازه توان خود نیکی می کنند, وجود آنها مانند همان دیوار سفید است که به محض آنکه یک خطایی می کنند یا گناهی مرتکب می شوند, غیرت حق گوش آنها را از روی تنبه می گیرد و خطایشان را گوشزد می کند.

اگر در زندگی خودمان و دیگران دقت کنیم, حتما نمونه هایی از این دست را می بینیم که گروهی تا یک کار اشتباه می کنند, به سرعت مکافات آن را می کشند زیرا خداوند آن قدر آنها را دوست دارد که نمی خواهد وجود آنها تیره شود و سریع عکس العمل کردار آنها را به ایشان نشان می دهد. اما عده ای که خداوند آنها را به حال خود رها کرده, سالها در انبان خود تیرگی و آلودگی جمع می کنند و یکباره در سیاهچال خود فرو می روند.

پس اگر خطایی در زندگی کردیم و به سرعت مکافات آن را دیدیم, نه تنها ناراحت, بلکه خوشحال هم باید باشیم.
ولی امان از موقعی که غرق در خطا شدیم ولی عکس العمل آن را ندیدیم.

شیر با این فکر می‌زد خنده فاش
بر تبسمهای شیر ایمن مباش

شیر در مثنوی مولانا کنایه از خداوند است. مولانا در این بیت می فرمایند که اگر بدی, خطا و گناه می کنی ولی مورد مواخذه خداوند قرار نمی گیری, بدان که این صبر خداوند, همانند لبخند روی صورت شیر است که از روی رضایت نیست بلکه در فرصت مناسب, در دام پنجه او خواهی افتاد و این همان مفهوم استدراج است.

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 22 مهر 1395
نظرات


" مرده بدم زنده شدم "

شمس تبریزی همچون طبیب الهی در داستان پادشاه و کنیزک دست بر نبض روح مولانا نهاد، و نام زرق و برق های چشمگیر جهان را یک به یک بر زبان آورد، و هر بار که نبض روح مولانا جهیدن گرفت، دریافت که تعلق نامبارکی در میانه است.


وقتی که شمس طبیبانه زرگرهای روح مولانا را بازشناخت، مولانا را واداشت که آن رشته های تعلق را که در واقع چیزی جز "خود پنداری" او نبودند، یک به یک بگسلد.
مولانا این ماجرای دلکش را در غزلی مشهور و دل انگیز برای ما بازگفته است، غزلی که به احتمال زیاد پژواک گفت و شنود باطنی میان او و شمس تبریز بوده است.
او در این غزل نخست تصویری زنده از استحاله وجودی و انقلاب درونی خود به دست می دهد:

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا، زهره تابنده شدم

و سپس برای ما فاش می کند که این استحاله وجودی چگونه در حیات او رخ داده و چگونه این خارهای خودمداری یک به یک به مدد طبیبی الهی برچیده شده است.
کیمیای این تبدّل چیزی نبود جز دل برکردن از تمام تعلقاتی که شالوده و شاکله "خودپنداری" او را تشکیل می داد:

گفت که "دیوانه نئی، لایق این خانه نئی"
رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

گفت که "سرمست نئی، رو که ازین دست نئی"
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که "تو زیرککی، مست خیالی و شکی"
گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم

گفت که "تو شمع شدی، قبله این جمع شدی"
جمع نیم، شمع نیم، امر تو را بنده شدم

گفت که "شیخی و سری، پیشرو و راهبری"
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

گفت که "با بال و پری، من پر و بالت ندهم"
در هوس بال و پرش بی پر و پر کنده شدم

گفت که "تو کشته نئی، در طرب آغشته نئی"
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

و سرانجام وقتی که این آزمون عظیم را از سرگذرانید، و خودی خود را در پای عشق درباخت، یکباره وجودش روشنایی پذیرفت، "وجود نو" یافت، و مرغ وجودش از دام زوال جست:

تابش جان یافت دلم، واشد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم

برچسب‌ها: مرده , زنذه , ذولت ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 20 مهر 1395
نظرات

"عشق آدم و حوّا"

حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»

خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»

آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»

فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»

عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم

ابن فارض مصری در قصیده هفتصد بیتی تائیه کبری که قصیده «نظم السلوک» نام دارد، به صراحت از تجلی خاص احد در حوّا سخن گفته است:

ففی نشئة الاولی ترائت لادم
بمظهر حوا، قبل حکم الامومة

پس (آن معشوق) در نشئه نخستین برآدم ظاهر گردید.

در صورت و مظهر حوّا، پیش از آنکه
حکم مادری برای حوّا مقرّر گردد.

برگرفته از کتاب «سیصدوشصت و پنج روز در صحبت قرآن»

به قلم حسین الهی قمشه ای

برچسب‌ها: عشق , آدم , حوا , قمشه ای ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 19 مهر 1395
نظرات

حکایت دزدیدن مارگیر ماری از مار گیر دیگر


دزدی از یک مارگیر ماری ربود، و از ابلهی و حماقت، بسیار از کسب خود خرسند بود.
اما سرنوشت برای او مسیر جدیدی رقم زد. مار، دزد را زد و دزد جان سپرد . ا

تفاقا مارگیر، دزدِ جان باخته را دید و شناخت و گفت: با دل و جان از خدای خود می خواستم تا او را بیابم و مارم را پس بگیرم، فکر می کردم زیانکار شده ام و نمی دانستم چه سود بزرگی عایدم شده! خدا را شکر می کنم که دعای من را نشنیده گرفت.


مولانا در پایان داستان نتیجه می گیرد که چه بسیار دعاهایی که اگر برآورده شود زیان و هلاک ما در آن است و خداوند از روی کرم و بزرگواری آن را نشنیده می گیرد ...

واقعا دوستان پافشاری بر برآورده شدن دعا از آن کارهای سخت است ...

من که از یک دقیقه دیگرم خبر ندارم چطور می توانم با اصرار و پافشاری چیزی از خدا بخواهم و حتی خدای نکرده به خاطر به دست نیاوردنش اخمی هم به چهره بیاورم ؟...

البته یکی از دوستان اهل دلمان می گفت: خداوند پافشاری در دعا را دوست دارد .

مولانا هم می فرماید :
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری

می گفت: فقط کافی ست در دعاهای خود بگویید که صلاح من را هم در این کار قرار بده، یا اگر صلاحم نیست تو خود با کرم ات آن را نشنیده بگیر ...

بیایید همه با هم دست به دعا برداریم برای تابش نور حقیقت به زندگی مان و گشایش قلبمان به صلح و شفقت و عشق ... الهی آمین ...

دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر

دزدکی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد
وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا می‌خواستی جانم ازو
کش بیابم مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

دفتر دوم مثنوی مولانا

برچسب‌ها: مارگیر , حکایت , دزد , مار ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 17 مهر 1395
نظرات


دلتنگی و مولوی ؟


می گوید انسان بیدار دلتنگ هم می شود ؟

می گویم : خیر ، برای انسان بیدار دلتنگی بی معناست . دلتنگی برای کسی مطرح است که با ایگو زندگی می کند. بین فکر وعملش فاصله هست . حالت های متفاوت و متغیر دارد. این حالت ها با هم در تضاد و تعارض هستند.

بقول مولوی :آنکه او موقوف حال است ، آدمی است / گه به حال افزون و گاهی در کمی است / حال من اكنون برون از گفتن است / آنچه می گویم نه احوال من است . می -گوید:انسان بیدار حالت های مختلف ندارد ؟

می گویم : اگر هم داشته باشد معنایی که شما به آن می دهید ندارد. تعبیروتفسیری از حالت های خود ندارد. حالت ها بذات هستند نه به عرض ! عاریتی و عارضی نیستند ، ذاتی و نهادی هستند. انسان بیدار خارج از حیطه ایگو و نفس است . انسان ایگویی و پسیکولوژیک درگیر حالت های مختلف است . انسان بیدار ، درگیر این حالت ها نیست .

بقول مولوی : آنکه او بسته غم و خنده بود / او بدین دو عاریت زنده بود. زندگی انسان بیدار، عاریتی نیست . او با اصالت و من اصلی خود زندگی می کند. یعنی فقط هست ! این من نه فرم دارد و نه نام دارد . درواقع بی شکل است . 

دراین صورت حافظه ای ندارد که براساس حافظه همه چیز را طبقه بندی کند. انسانی که بیدار می شود از محدودیت های عالم انسانی در می گذرد . دیگر در اسارت من یا نفس یا ایگو نیست که از خود و یا دیگران تصویر سازی کند. او اسیر لحظه ها نیز نیست . او فقط هست ! اگر برای انسان دلسوزی می کند ، بدون دلیل این کار را می کند. برحسب حس درونی و اصیل خود این کار را می کند. این حس در نتیجه هیچ تجزیه وتحلیلی نیست .

بنابراین به نوعی از نظر احساسی و عاطفی (اگر بشود گفت ) خود کفاست ! وقتی شما منشاء احساس تنهایی خود را درک می کنید ، آنگاه متوجه می شوید که این احساس ناشی از چه محاسبه های درونی(سود و زیان ) است.

متوجه می شوید که هنوز زخمی و جراحت برداشته گذشته اید. این گذشته در ذهن شما زنده و جاندار است . تاوقتی این گذشته هست ، احساس تنهایی و عسرت و بیکسی هم هست !

انسان بیدار ازاین محاسبه ها خارج است . دلتنگ هیچ کس نیست ، ولی همه را دوست دارد. عشق او قائم به هیچ منطق و اصولی نیست . مولوی می گوید : عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد / ای عجب من ، عاشق این هردو ضد .دراین باب سخن بسیار است . ولی :

شرح این هجران و این سوزجگر/ این زمان بگذار تا وقت دگر!

من ترا بردم فراز قله ، هان / بعد ازاین تو از درون خود بخوان !

هنوزمولوی است که می گوید !

پیمان آزاد

برچسب‌ها: دلتنگی , مولوی ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 15 مهر 1395
نظرات

آیا فشار قبر واقعیت دارد؟

خواندن این مطلب رااز دست ندهید.

جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی ، در کسری از ثانیه انجام میشود . این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند . یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد . یه حس سبک شدن و معلق بودن .

بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود . شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست . این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم . اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است .

با مرور زندگی ، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد . برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند .میزان و لول وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است .

روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند . این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی . مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی ست .

این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد . یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد . یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد . اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد . چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند . به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد . فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است . این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند . پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد . این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد .

یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد .

بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود .

وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد . بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند .
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر
ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...

نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده...


"صادقانه زندگی کنید"

ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...

 

گزیده ی"استادالهی قمشه ای"

برچسب‌ها: فشار , قبر , قمشه ای ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 2 مهر 1395
نظرات

نماد چهار مرغ در آثار مولوی

 

مولانا می فرماید علت سقوط افراد از حالت والاگرایی و انسانی به حالت ظلم و جور و خودپرستی و... چهار دلیل دارد و این چهار عامل را به چهار مرغ شوم و فتنه گر در درون انسان تشبیه کرده است

 

1- اردک نماد آز و طمع :

اردک حیوانی است چه سیر و یا گرسنه باشد همیشه نوکش روی زمین است . و بعضی از انسانها به این خاطر به اردک تشبیه کرده است که هر چه دارای پول ومقام باشند باز هم می خواهند! و این طمعشان قابل سیر شدن نیست

 

2- خروس نماد قدرت وشهوت :

این را هم یکی دیگر از مشکلات دنیا می داند. ستمگری و قدرت پرستی و شهوت و بی بند و باری جنسی که در جوامع مشاهده می شود و همچنین تجاوز به حقوق انسانها و آزار جنسی آدمها ناشی از این مسئله میداند

 

3-مرغ طاووس نماد زیبایی ظاهری :

چشم و هم چشمی ها ، تلاش برای رسیدن به زیبایی کذایی ، خودنمایی ، گفتار بی عمل ، دروغ فریبنده و خوش آیند گفتن بجای بیان واقعیت ، اینگونه اعمال انسانها را تشبیه به طاووس کرده است

 

4- در انتها مرغ چهارم را کلاغ می نامد . کلاغ نماد بلند پروازی کذایی است :

 

منظور مولانا از کلاغ افراد نارسیسم یا خود پرست می باشند چون در تمثیل ها ، کلاغ آرزو دارد که عقاب باشد یعنی کسی که عقده دارد خود را در مقام بالا ببیند ولی این توانایی رشد یا در او نیست یا نمی خواهد با سعی و تلاش و کوشش به آن برسد بنابراین برای رسیدن به مقصود دست به هر کاری می زند بویژه می کوشد تا از دیگران پل ساخته و از آن عبور کند

 

مولوی در توصیف این چهار مرغ می خواهد بگوید تنها راهی که انسان میتواند به اخلاقیات روی آورد و از ظاهر به معنا برسد باید این چهار مرغ شوم درون خود را گردن زده و یا آنرا نابود کند .


مثنوی معنوی مولانا با تصحیح رینولد نیکلسون

برچسب‌ها: مرغ , نماد , مولوی ,

با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود