مولوی و عرفان | مولوی , مولانا ,سلطان محمود وغلام هندو (1), تفسیر , شعر

سلطان محمود وغلام هندو (1)
تفسیر روان ابیات مثنوی، غزلیات شمس، فیه ما فیه، سخنرانی اساتید عرفان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مولوی و عرفان و آدرس molavipoet.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان پس از تایید در سایت ما قرار می‌گیرد.






Alternative content


کانال تلگرام صفحه اینستاگرام
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : یک شنبه 30 آبان 1395
نظرات


 

به نام خدا 

در دفتر ششم مثنوی مولانا حکایت سلطان محمود وغلام هندو را بیان کرده است .

سلطان محمود غزنوی در نبرد با هندیان پسر خردسالی را به غنیمت گرفته واو را روی تخت پادشاهی نشاند .جوانک به گریه میفتد وسلطان میپرسد چرا گریه میکنی؟

پسر در جواب گفت: مادرم همیشه من را از شما میترساند ونفرینم میکرد که الهی بدست سلطان محمود بیفتی.
پدرم از این نفرین دلش برای من میسوخت ومیگفت: چه نفرینی به بچه میکنی .
من از این گفتگو از تو میترسیدم وحالا ناراحتم که پدر ومادرم نیستند تا شادی من رو در کنار تو ببینند.

*کز غزای هند ، پیش آن همام                              

 در غنیمت او فتادش یک غلام 

*گریه کردی، اشک می راندی به سوز  

گفت شه اورا که ای پیروز روز

* گفت کودک :گریه ام زآن است زار                          

که مرا مادر در آن شهر ودیار 

 *از توام تهدید کردی هر زمان                                  

بینمت در دست محمود ارسلان 

مولانا اعتقاد دارد که طالبان دنیا ، لذتهای این دنیا را به ریاضت وسختی های راه معنویت ترجیح میدهند واز بیان حکایت سلطان محمود وغلام هندو به این نتیجه گیری میرسد که طی کردن مراحل سلوک ورسیدن به وادی فقر دشواریها وترسهای خود را دارد ولی اگر کسی این مراحل را طی کرد وبه آن وادی رسید دیگر مایل به دورشدن از آن وادی نخواهد بود .
سلطان محمود را نماد وادی فقر وغلام را نماد سالک رسیده به فقر و مادر را دنیا و پدر را متعلقات دنیوی میداند که انسان طالب را از وادی فقر وسختی های آن میترساند .

*فقر، آن محمود توست ای بی سعت      

طبع از او دایم همی ترساندت 
*فقر، آن محمود توست ای بیم دل

کم شنو زین مادر طبع مضل .
*چون شکار فقر گردی تو ، یقین

همچو کودک اشک باری یوم دین 
*گرچه اندر پرورش، تن مادر است

لیک از صد دشمنت دشمن تر است

اگر چه بدن  در رشد مانند مادر است ولی در شناخت مصلحت حقیقی از دشمن برای تو بدتر است .

 

 

ادامه دارد.......



نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : یک شنبه 30 آبان 1395
نظرات

به نام خدا 

تئوری ظاهر و مظهر

هرچه اندیشی ،پذیرایی فناست                آنکه در اندیشه ناید ،آن خداست

 به هرچه فکر میکنیم فنا پذیراست وتنها آنچه در تصور نمی گنجد فنا ناپذیر میباشد .

آنچه در تصور انسان نمی گنجد خداوند است وحقیقت ذات خداوند برتر از اندیشه آدمیست .

این از مهمترین مسائل اساسی تصوف تحت نام اتحاد ظاهر ومظهر است ،یعنی انسان

کامل مظهر خداوند است جز ذات خداوند.

ور برای بنده اش است این گفتگو              آنکه حق گفت او من است ومن خود او

خداوند خودش فرموده است او من ،ومن اوهستم .

مولوی در اتحاد ظاهر ومظهر معتقد است که خداوند در انسان تجلی پیدا کرده

وانسان به حق پیوسته وبااو متحد شده است .این با حلول وحقیقت ذات خداوندی در

انسان متفاوت است ،این اتحاد از طریق روشنایی نور وبرطرف کردن تاریکی در

روشنایی و زوال وجداشدن از هستی مطلق صورت میگیرد .

 او اعتقاد دارد خداوند از وحدت به شهود کثرت در هیکل ناسوتی انسان تجلی پیدا

کرده وبه اقتضای جنسیت وجاذبه های خلایق در آنها متفاوت است .(تا حد اناالحق)،

انسان سایه خداوند است .اگر نور نبود سایه هم نبود ،از سایه به وجود نور پی میبریم .

تمام کاینات سایه خداوند است ،سایه از ذات جدانیست . سایه تجلی خداوند ومظهر است

ونور ،ظاهر یا خداوند است .

چون که گل بگذشت وگلشن شد خراب        بوی گل را از که یابیم ؟ از گلاب

انبیا ، اولیا ، ولی و...در هردینی میتواند وجود داشته باشد ولی چون حامل

نور حقیقت هستند ،هیچ فرقی بین آنان نیست . وهمگی مظهر خداوند هستند .

 فرق نتوان کرد نور هر یکی                     چون به نورش روی آری ، بی شکی

** ف_مرادبک **

برچسب‌ها: ظاهر , منظر , تئوری ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 25 آبان 1395
نظرات

 

**به خانه من اگر آمدی
برایم مداد بیاور، مداد سیاه!
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم،
یک ضربدر هم روی قلبم، تا به هوس نیفتم!

**یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها،
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخی شان، سیاهم کند!

**یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ...
بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم، گویا!

**یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه «حجاب» کمی بیاندیشم!

**نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
اینگونه فریادم بی صداتر است!

**قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

**پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به جایی که عرب نی انداخت.

**می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی برایم بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغض ام را در گلو خفه کنم!

**یک کپی از شناسنامه ام را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!

**ترا به خدا ...
اگر جایی دیدی حق می‌فروختند
برایم بخر... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حق ام را بخورم!

**سر آخر اگر پولی برایت ماند،
برایم یک پلاک بخر به شکل گردنبند،
تا به گردنم بیاویزم و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یك انسانم!

غاده_السمان شاعر سوری

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 25 آبان 1395
نظرات


به نام خدا 

در دفتر سوم مثنوی مولانا مختصری از داستان هاروت وماروت را بیان میکند . پیش از این اشاره ای در اواخر دفتر اول در این باب داشته است.

 *حمله دیگر،زبسیارش قلیل                                   گفته آید شرح یک عضوی زپیل 

*گوش کن هاروت را ،ماروت را                                 ای غلام و چاکران ما روت را
* مست بودند از تماشای اله                                  وز عجایب های استدراج شاه

(استدراج،ذره ،ذره )

بار دیگر قسمتی از این حکایت را برایتان تعریف میکنم. درست مثل اینکه از تمام جثه فیل فقط در مورد پایش توضیح داده باشم.

حکایت هاروت وماروت را گوش بده ،ای که از زیبایی رویت (ما روت، روی چو ماهت)همه ما غلام ومطیع تو هستیم.هاروت وماروت در عالم معنا مست وصال خداوند بودند ولی بخودشان مغرور شدندو بخداوند گفتند اگر ما بجای آدم بودیم امکان نداشت مرتکب چنین گناهی بشویم.

گوش کن (اشاره به سالک طی طریق ویا حسام الدین است)

(استدراج،ذره ،ذره )مثال:

بتدریج انسان به سمت انجام کارهای بد ویا مکروه میرودوچون لذت میبرد باتکرار عادت او شده و زمانی که بخود میاید غرق گناه شده است .

*یک کمین وامتحان در راه بود                                 صرصرش چون کاه،که را می ربود
* امتحان،می کردشان زیر وزبر                               کی بود سر مست را زینها خبر ؟
*خندق ومیدان به پیش او یکیست                          چاه وخندق پیش او خوش مسلکی ست

آن دو از امتحان خداوند غافل بودندونمیدانستند که طوفان(صرصر،بادشدید) جاصل از این آزمایش به اراده خداوندقادر است کوه را مثل کاه از زمین بلند کند. وچنان مست غرور از قدرت خودشان بودند که متوجه خطا ی خود نبودندومثل انسان مست راه صاف را از راه با چاله وناهموار نمیتوانستند فرق بگذارند.

*آن بز کوهی بر آن کوه بلند                                     بر دود از بهر خوردی بی گزند
*تا علف چیند ببیند ناگهان                                       بازیی دیگر زحکم آسمان

مثال: بزی برای خوردن علف با خیال راخت بطرف قله کوه میرود تا بدون نگرانی از شکار شدن مشغول خوردن علف بشود ولی چون سرنوشت برایش چیزی دیگر رغم زده بود گرفتار داستان دیگری شد.از بالای قله چشمش به بز ماده ی که در قله دیگر بود می افتد وبی توجه به فاصله زیاد بین دو قله شروع بدویدن وسپس پرش به سمت قله میکند ودر دره بین دو قله می افتد و او که از ترس شکارچیان به کوه پناه برده بودهمان پناهگاه محل قتلش میگردد.

در اینجا مولوی به جبری بودن مرگ اشاره دارد واینکه موعدش شود از دست او راه فراری نیست . در ضمن به سرنوشت انسان اشاره دارد که به اعتقاد او برخی وقایع با سعی وتلاش ،توکل ودعابه امر خداوند قابل تغیر است وبرخی مانند تولد ومرگ قابل تغیر نبوده وجبر است .البته در مقوله مرگ به دونوع مرگ معتقد است 1-اختیاری مثل مهار کردن نفس ومرگ اجباری که در نهایت همه محکوم به پذیرش آن هستند،اعتقاد دارد .

* چشم او تاریک گردد در زمان                                   بر جهد سر مست زین که تا بدآن
*آن هزاران گز دو گزبنمایدش                                     تا ز مستی میل جستن آیدش
*چونکه بجهد در فتد اندر میان                                    در میان هر دو کوه بی امان
* او ز صیادان به که بگریخته                                      خود پناهش، خون او را ریخته

 انسانهای که برای دور شدن از زحمت وتلاش در زندگی به دنبال غرایز وشهوت های خود میروند،غافلنداین لذت های آنی است وعاقبت عامل مرگ آنها میشود.مثال:

در دقتر اول مولوی اشاره به داستان مرد وعزرائیل میکند :مردی در هنگام رفتن پیش سلیمان (ع)عزرائیل را در راه می بیندکه با اخم به او نگاه میکند،
هراسان به حضرت سلیمان ماجرا را شرح میدهد. جضرت میپرسدچه کمکی میتوانم انجام دهم ؟ مرد میخواهد اورا در دم به هندوستان ببرد .

عزرائیل فردا بر سلیمان نازل میشود و سلیمان از خزرائیل میپرسد ؟

چرا به آنمرد با اخم نگاه کردی ؟

ودر جواب میگوید:  چون قرار بود جان اورا در هندوستان بگیریم ولی اینجا او را دیدم .

*شسته صیادان میان آن دو کوه                                   انتظار این قضای با شکوه
* باشد اغلب صید این بز همچنین                                ور نه چالاکست وچست و خصم بین
*رستم ار چه با سر و سبلت بود                                  دام پا گیرش یقین شهوت بود
*همچو من از مستی شهوت ببر                                   مستی شهوت ببین اندر شتر

این روش صیادان بز است که در دره منتظر میمانند و وقتی حیوان سقوط میکند او را صید میکنند(بز به چابکی معروف است و اینکه صید او بسیار مشگل است ).
رستم بسیار باهیبت وتنومند است ولی آنچه انسان به این توانایی را به دردسر دچار میکند شهوت ( میل زیاد به هرچیز) است .
مولوی خودرا برای سالکان طی طریق الگو قرار داده ومیگوید مثل من دست از حرص ومیل زیاد برای هرچیز دست بردارید وپله های وصال خداوند را طی کنید .

 مولوی به داستان حرص وطمع رستم را در جمع آوری مالیات ( برادر ناتنی رستم با دختر پادشاه کابل ازدواج کرده بود وبه رستم پیغام دادند از پرداخت مالیات معاف باشند ومدتی نپرداختند) که راهی کابل شد ومتقابلا برادر ش با همفکری پادشاه بر سر راه سپاه رستم خندق کندند و روی آن را پوشاند ند.این حادثه ،افتادن رستم در خندق عامل قتل او شد .
اشاره میکند.

مولوی اعتقاد دارد رستم ها که دارای قدرت هستند در طول زندگی فریب هوی وهوس خودرا خورده وآنچه به نظرشان باعث سعادت آنها بود عامل تباهی شان بوده.بسیار هستند عارفان وپیران راه طریقت که به همین دلیل فریب خورده و از وصال خداوند دور شده ومحروم از کشف اسرار الهی ورسیدن به مرحله فنا گردیده اند.

او یادآور میشود هیچ آفریده ی اعم از فرشته و انسان از وسوسه نفس وشهوت در امان نیست.
وبه سالکان نصیحت میکند که برای رسیدن به مرحله فنااز حرص وطمع (شهوت)دوری کنند و مانند او راه تهذیب نفس را در پیش بگیرند .

*باز این مستی شهوت در جهان                                     پیش مستی ملک دان مستهان
*مستی آن مستی این بشکند                                       او به شهوت التفاتی کی کند؟
* آب شیرین تا نخوردی،آب شور                                      خوش بود خوش،چون درون دیده نور

لذتی که از پیروی نفس در تو ایجاد میشود و تو را در اوج سرخوشی قرار
میدهدبسیار ناچیز وبی مقداراز سرخوشی فرشتگان است ،چون آنها در کنار مخزن شراب یعنی خداوندهستند واز سرچشمه مینوشند.وقدر مسلم مستی فرشتگان که از نوع سرمستی روحانی است بر مستی لذات دنیوی غلبه میکند ،پس لزومی ندارد که یک انسان واصل به دنبال مستی دنیوی یا کاذب باشد.

مثل انسانی که تا کنون آب گوارا وشیرین(شربت) نخورده باشد ،برای اوآب شور بسیار گوارا خواهد بود .
انسان تا وقتی از شراب الست نخورده میتواند به مستی شراب زمینی دلخوش باشد وآن را بالاترین لذایذ بداند و آب شور برایش مثل چشم بینا عزیز است .

ولی به محض درک لذت حضور، راضی به دوری از عالم معنا نخواهد بود .

*قطره یی از باده های آسمان                                         بر کند جان را زمی وز ساقیان
* تا چه مستی ها بود املاک را                                       وز جلالت روح های پاک را

وقتی قطره ای از شراب الهی باعث میشود از دنیای مادی جدا شده و ازلذایذ دنیوی بیزار بشویم تو ای انسان حدس بزن که اولیا وانسانهای نیک به چه درجه از سرخوشی میرسند وشکوه وعظمت روح های پاک چقدر است.

 غرض از بیان این ابیات وصف زمان وصال ومستی لایزال پس از زدودن زنگار از روح ورسیدن به عالم معناست .توصیه مولانا به ما اینست که تو انسان جایگاهت عرش اعلاست وتو باز شاهی هستی پس دست از هوی وهوس بردار وخودت را اسیر لذایذ زود گذر نکن چون مانع رسیدن تو به وصل وزندگی جاودان خواهد بود . وبا گقتن این ابیات در قالب حضرت آدم وهاروت وماروت یاد آوری میکند در هر شرایطی غفلت کنی از درگاه الهی دور خواهی شد........

*گه به بویی دل در آن می بسته اند                                خم باده این جهان بشکسته اند
* جز مگر آنها که نومیدند و دور                                        همچو کفاری نهفته در قبور
* نا امید از هر دو عالم گشته اند                                     خارهای بی نهایت کشته اند

 اولیا وعارفان وصال شیفته می الست وانرژی حاصل از حضور خداوند هستند وبه دلیل این
وصال و مستی حاصل از آن ، ازاین دنیا و لذت بردن از امیال شهوانی ،حیوانی دست برداشته اند وفقط نگاه به عالم معنا دارند.

 تنها انسانهای بی ایمان ودور از خدا هستند که به لذت بردن از این جهان مشغولند ومانند منکران که با مرده فرقی ندارند هیچ در فکر مقابله با هوی وهوس نیستند وخداوند وعالم دیگر را رد میکنند وبه دلیل بی ایمانی مثل خارهای در جامعه هستند ،باعث اذیت وآزار دیگرانند ودر گروه ستمکاران قرار دارند.

* پس زمستی ها بگفتند ای دریغ                                    بر زمین باران بدادیمی ، چو میغ
*گستریدیمی درین بیداد جا                                            عدل وانصاف و عبادات و وفا
* این بگفتند وقضا میگفت :بیست                                    پیش پاتان دام نا پیدا بسی ست
*هین مدو گستاخ در دشت بلا                                        هین مران کورانه اندر کربلا

هاروت وماروت به دلیل گستاخی که براثر سرمستی عالم معنا بود گفتند: کاش ما به زمین میرفتیم ومثل ابری که میبارد ماهم مثل باران برسر زمینیان نازل میشدیم .یا مثل ابر رحمت بودیم وباران رحمت بر روی زمین فرود می آمدیم وراه ورسم وفا داری را در زمین پخش میکردیم وبه انسانها یاد میدادیم، که چگونه از هوی وهوس دست بردارند .ادعاهای زیادی در وفاداری خودشان در برابرخداوند وسرزنش آدمیان کردند ودراینجا سرنوشت یا قضای الهی به آنها گفت صبر کنید چون دامهای بسیاری وجود داردکه شما از آنها بی خبرید ،اینطور ناآگاهانه وهراسان نخواهید به سرزمینی وارد شوید که پر از درد ورنج است،چه بسیارن عارفان که به دلیل ابتلا به غرور مورد غضب خداوند واقع شده اند.

*گفت حق که بندگان جفت عون                                       بر زمین آهسته می رانند وهون
*پا بر هنه چون رود در خارزار؟                                           جز به وقفه وفکرت وپرهیزگار
*این قضامیگفت ،لیکن گوششان                                      بسته بود اندر حجاب جوششان
*جز عنایت که گشاید چشم را ؟                                      جز محبت که نشاند خشم را ؟
*جهدبی توفیق خود کس را مباد                                       در جهان ،والله اعلم بالسدا د

لطف ومرحمت خداوند زمانی شامل حال بندگان میشود که در روی زمین به آهستگی راه میروند واین صفت انسان واصل وعارف است . هیچ انسان عاقلی در خارستان سر به هوا راه نمیرود وعارفان هم زمین برایشان همین حالت را دارد وهر قدمی که در دنیا برمیدارند با احتیاط ودقت انجام میدهند مبادا راه خطا بروند.

 این صحبت ها به هاروت وماروت گفته شد ولی غرور مثل حجابی گوش باطن آنها را بسته بود.
فقط با لطف خداوند وسعی وتلاش میتوان زنگار را از روح خودمان پاک کنیم .ودر پایان مولوی میگوید خدا کند هیچکس از لطف خداوند بی بهره نباشد تا تلاشش به نتیجه برسد وبراستی خداوند از همه دانا تر است .

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : دو شنبه 24 آبان 1395
نظرات

درحکایت قلعه ذات الصور یا دژهوش ربا به نکته ای بر خوردم که به نظرم جالب آمد

این نکته که مولوی در اولین حکایت مثنوی داستان پادشاه وکنیزبه ترک استثنا گفتن طبیبان در 

درمان کنیز اشاره کرده و همین نکته در حکایت پایانی مثنوی( البته مثنوی به پایان نرسیده)

آورده شده است .

مولوی در این ابیات به این نکته اشاره دارد که 'انسان " سبب ساز و "قَدَر" سبب سوز است ،

این سبب سوزی ها به خاطر این است که دل از اسباب بکَنی وبه مسبب الاسباب روی آوری.

*ذکرِاستثنا و حَزمِ مُلتَوی

گفته شد در ابتدایِ مثنوی

"استاد همایی معتقد است این بیت از ابیاتی است که نشان دهنده انتخاب اسم مثنوی بر این اثرتوسط مولوی از ابتدا بوده است"

*ما پیِ گل سویِ بُستان ها شده

گُل نموده آن و،آن خاری بُده

*هیچ شان این نی که گویند از خِرَد

بر گلویِ ما، که می کوبد لگد؟

پزشکان مغرورگفتند که هدفشان بهبود حال کنیزک بوده ولی درست مثل اینست که برای چیدن گل بروی ولی هرچه بدست میاوری

خار باشدومتوجه نشوی چه اتفاقی افتاده است.

هیچکس هم با عقل به موضوع نگاه نکرد ومتوجه نشد که چه قدرتی برخلاف میل واراده آنها قدم بر میدارد.

مولوی نتیجه میگیرد که علل واسباب ظاهری در برابر تقدیر الهی چیزی به شمار نیامده وبشر را سبب وقَدر را سبب سوز میداند .او

میگوید انسان از ظواهر دست بر دارد ودر پس  هر حادثه به تقدیر الهی وحضور خداوند باور پیدا کند .

*آن طبیبان آنچنان بنده سبب

گشته اند از مکرِیزدان مُحتَجَب

*تیر،سویِ راست پَرانیده یی

سویِ چپ رفته ست تیرت،دیده یی

*سویِ آهویی به صیدی تاختی

خویش را تو صیدِ خوکی ساختی

*در پیِ سودی دویده بهرِکَبس

نا رسیده سود، افتاده به بس

*بس کسی از مَکسبَی خاقان شده

دیگری ز آن مَکسَبَه عریان شده

*در سبب چون بی مرادت کرد رَب

پس چرا بَد ظن نگردی در سبب؟

باتوجه به مثالهای زده شده مولوی ادامه میدهد که علل واسباب ظاهری مرتب در حال دگرگونی است. پس بهتر کمتر بدان تکیه کرد

چون آفات زیادی در زیر این ظواهر وجود دارد.اگر موثر بودن علل واسباب را مطلق فرض کنی ،بدیهی است که از مسبب الاسباب غافل

میشوید وبدینسان دچار ضرر خداهید شد .

*سِرٌاستثناست این حَزم وحَذَر

زآنکه خر را بُزنماید این قَدَر

خویشتن داری واحتیاط، رازِ "اِنشااللٌه گفتن " است، زیرا که مثلا گاه تقدیر الهی،خر را بُز جلوه می دهد.مراد از"سِرٌ"در اینجا مغز وجوهر

است. گفتن زبانی اِنشاالله به منزله پوست وعَرَض است، واینکه تحقق افعال واشیا را مشروط به مشیت الهی بدانی مغز وجوهر است.

در این مصرع خر نمادو کنایه زشتی وبزنماد وکنایه زیبایی است.

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : دو شنبه 24 آبان 1395
نظرات

 

اختیار آدمی در روان شناسی نوین ودر کلام مولانا

 

مساله جبر و اختیار یک جدل دیر پا در تاریخ بشریت بوده،بحثی آن چنان کهنه وقدیمی که عده ای تفکر پیرامون آنرا موجب آشفتگی فکر وذهن بر می شمرند وآنرا چیزی بیش ازداغ کردن بحث های کهنه وقدیمی نمیدانند.

اما این مفهوم آنچنان با زندگی وسلامت روان عجین است که نمیتوان بدون درک درستی از آن از زندگی پر بار برخوردار بود.

یکی از حیرت انگیزترین شگفتی های نظام آفرینش در این است که:"هرچه از اقسام پست ترحیات به سوی انواع عالیتر می رویم،حمایت طبیعت از موجودات زنده کمتر میشود"

حمایت طبیعت از گیاهان که پست ترین نوع حیات هستند کامل است.گیاهان مسئولیت هیچگونه تلاش برای انجام امور زندگی را ندارند،موظف به دفع دشمن ودفاع ازخود نیستند،به قول سعدی :

<<دایه ابر بهاری بناتِ نبات در مهد زمین می پروراند وموجب استمرار نسل آنها میگردد>>.

اما انسان این عالیترین شکل حیات،مجبور به تفکر وتصمیم گیری است،انسان مجبور به حل مسئله هستی خویش است واین به قول" اریک فروم" آغاز سرنوشت غم انگیز ویا به گفته "براندن" جلال وشکوه مقام آدمی است.

هرچه هست احترامیست که خداوند به وسیله اعطای این آزادی به انسان برای او قائل شده،  سمبل این آزادی به ظریفترین وزیباترین بیان ممکن در کتب مذهبی به این شرح ذکر شده که:

"خداوند آدم را در تناول ازمیوه بهشتی منع کرد ودر عین حال اورا در انتخاب آزاد گذاشت"

یک آهوی وحشی از خود نمی پرسد کیست؟رسالت اوچیست؟ چه باید بکند ؟یا از چه باید بپرهیزد؟و.... او مجبور به انتخاب  نیس

ادامه دارد ......(کتاب پیغام سروش،تالیف جمال هاشمی)

 

متاسفانه کتاب امانت بود تا رسیدن کتاب سفارشی خودم نوشتن ادامه مطلب به تعویق می افتد .با پوزش

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : یک شنبه 23 آبان 1395
نظرات

عشق

 

پزشک بر بالین مجنون حاضر میشود :

*پس طبیب آمد به دارو کردنش

گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش

بر بالین او رگ زن یا حجا مت کننده می آورند او بازوی مجنون را می بندد وآماده کار میشود، اما مجنون بانگ میزند که از این کار چشم بپوش ومزد خود بستان وبرو:

*بازوش بست وگرفت آن نیش او 

بانگ بر زد در زمان آن عشق جو

*مزد خود بستان وترک فصد کن 

گر بمیرم گو برو جسم کُهُن

رگ زن به گمان اینکه مجن.ن از نیش کارد ترسیده در شگفت میشود و میگوید: تو هنگامی که از عشق لیلی سر به بیابان گذاشتی وشبهای دراز را در محاصره انواع جانوران وحشی سر کردی نترسیدی،حال چگونه است که از رگ زدن در هراسی؟

*گفت آخر از چه می ترسی ازین

چون نمی ترسی تو از شیر عرین

*شیر وگرگ و خرس وهر گور ودره

گِرد بر گِرد تو ، شب آمده

مجنون پاسخ میدهد ترس من از درد نیش نیست صبر من از کوه هم بیشتر است:

*گفت مجنون: من نمی ترسم زنیش

صبر من از کوه سنگین هست بیش

اما وجود من آکنده از لیلی است وجسم من همچون صدفی است که آن در را در بر گرفته :

*لیک،از لیلی وجود من پر است

این صدف پر از صفات آن دُر است

ترسم از این است که اگر بر بدنم کارد بزنی ،نیش آن بر لیلی فرو رود، زیرا وجود ما یک است وبین ما فرقی نیست:

*ترسم ای فصٌاد اگر فصدم کنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

*داند آن عقلی که او دل روشنی است 

در میان لیلی ومن فرق نیست

در اینجا یک نتیجه از داستان مجنون پیرامون اتحاد عاشق و معشوق گرفته میشودمبنی بر اینکه: اگر عاشق ومعشوق یکی شوند دیگر عاشق به خود صدمه ای نمیزند، زیزا هر نوع تعرضوتجاوز عاشق به خویشتن به منزله اعمال همان زیان به معشوق است واین مغایر با جوهر عشق است.

اگر انسان بتواند عشقش را از حد خانواده به جامعه گسترش دهدهمان اصل را در مورد جامعه رعایت خواهد کرد واگر همان را به کل پیکر بشریتتسٌری دهد باز به همان دلیل

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 21 آبان 1395
نظرات

عشق


کلیه عشق های مشروط از نوع فوق بسیار متزلزل و آسیب پذیرند و به سهولت بدل بر یاس و کینه می شوند.


مولانا به این نوع عشق های مشروط که غایت و نهایت آن نفع عاشق است و نه احترامی برای معشوق و حتی ممکن است عاشق برای سود خود معشوق را محو و نابود کند اشاره کرده و آنرا به طاوسی تشبیه می کند که به واسطه زیبایی پرهایش کشته می شود و پادشاهی که شکوه و جلال سلطنت او سرش را بر باد می دهد:


.*دشمن طاوس آمد پّراو

ای بسی شه را بکشته فّر او

و یا آهوی مشکینی که به واسطهء مشک در ناف او خونش ریخته می شد:

*گفت من آهوم کز ناف من

ریخت آن صیاد خون صاف من

یا روباهی که برای پوست زیبایش کشته می شود:

*ای من آن روباه صحرا کز کمین

سر بریدندش برای پوستین

یا فیلی که برای عاجش شکار می شود:

*ای من آن پیلی که زخم پیلبان

ریخت خونم از برای استخوان

در مجموع اگر کسی در ازاء دوست داشتن، چیزی مطالبه کند عشق او مردود است:

*گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست

و تا زمانی که در ایجاد ارتباط، سود و طمع واسطه است آن ارتباط به عشق اصیل نمی انجامد:

*تو را تا دهان باشد از حرص باز

نیاید به گوش دل از غیب راز

مولانا از این نظر این نوع عشق ها را مردود می داند وکه در گروِ عوامل متغیر برونی هستند و غیرقابل کنترل می باشند، لذا ناپایدار و آسیب پذیرند و اثر آنها تخدیری است و نه اصیل و پایدار:
*همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه آب و خواه نان
*خواه باغ و مرکب و تیغ و مجن

خواه ملک و خانه و فرزند و زن
*هر یکی زآنها ترا مستی کند

چون نیابی آن، خمارت نشکند

*این خمار غم دلیل آن شده است

که بدان مفقود، مستی ات بُدست

و سپس پند می دهد که از مظاهر مادی دنیوی جز به اندازه ضرورت برنگیرید که این نظریه او با نظریه نیازهای اولیه در سلسله نیازهای ابراهام مزلو همخوانی دارد:

*جز به اندازهء ضرورت زین مگیر

تا نگردد غالب و بر تو امیر

تقریبا نظریه اکثر روان شناسان عصر نوین این است که اگر انسان به مایملک خود بچسبد اسیر و برده مایملک خود شده و دیگر نه مالک بلکه مملوک دارایی خویش است و این موجب غم است که مصداق شعر فوق از مولانا است.

سوزانا مک هامون در این رابطه می گوید:

عشقی که به صورت تصرّف و تملّک باشد عشق نیست بلکه نیاز است و نیاز به یک شخص، رفتاری بسیار متفاوت از رفتار عاشقانه در بردارد. اگر ما خود را مالک و صاحب معشوق بدانیم در برابر تغییر و تحوّل مقاومت می کنیم و سعی در حفظ هر چیز به حالت موجود داریم، با این عمل یک واقعیت تصنعی به زندگی خویش می بخشیم، همهء وقت و نیروی خود را صرف دریافت عشق می کنیم و نه ارائهء عشق، حرص تملک و تصرف یک نقص احساساتی زیرا به منزله چوب زیر بغلی است که به وسیلهء آن می خواهیم احساس ارزشمندی در درون خود بیافرینیم. در واقع صاحب آن چیزهایی می شویم که خود صاحب ما هستند و ما را برده خود کرده اند و مالک و آقای چیزی هستیم که خود بندهء آن هستیم و در این رهگذر نه تنها آنچه را صاحب آن هستیم ویران می کنیم بلکه در جریان آن خود را نیز تخریب می نماییم.


اریک فروم در این رابطه می گوید:

شکل داشتن هستی و رویه متمرکز به دارایی و سود الزاما ایجاد هوس می کند که در واقع نیاز به قدرت است. برای تسلط به دیگری نیاز به قدرت داریم تا مقاومت او را درهم بشکنیم، برای حفظ مالکیت بر دارایی خویش ناگزیر از اعمال قدرت هستیم تا آنرا از تجاوز دیگران که مانند ما هرگز نمی توانند قانع باشند مصون داریم.


و اکهارت این نوع جهت گیری را که ناشی از حرص و ولع و خودخواهی است سبب رنج انسان می داند.
و مولانا نیز این نوع جهت گیری را موجب غم می داند:


*سنگ پر کردی تو دامن از جهان

هم ز سنگ سیم و زرّ چون کودکان
*آن خیال سیم و زرّ، چون زرّ نبود

دامن صداقت درید و غم فزود

اریک فروم سپس این جهت گیری را رد رابطه با عشق بررسی می کند و می گوید:

چیزی بنام "عشق داشتن" وجود ندارد، تنها "عشق ورزیدن" وجود دارد. عشق ورزیدن یک فعالیت بارور است. توجه به آگاهی، واکنش، تایید کردن و بهره مند شدن را می رساند. اگر عشق در شکل داشتن تجربه شود، دلالت بر محدود کردن، زندانی کردن و کنترل کردن چیری خواهد داشت که شخص آنرا دوست دارد. چنین عشقی وحشتناک، کشنده، خفقان آور و مرگ آور است.

اما شرطی که مولانا برای عشق می گذارد همه این خطرات و جهت گیری های نادرست و آفات عشق را منتفی می کند. مولانا می گوید شرط عشق یکی شدن عاشق و معشوق و انحلال و ادغام آنها در یکدیگر است و پس از آنکه یکی شدند دیگر محملی برای تصرف و تملک یکدیگر و تسلط و حسادت و رقابت و اختلاف باقی نمی ماند زیرا هر دو یکی هستند و فاصله و دوگانگی وجود ندارد.


مولانا در مورد یکی شدن عاشق و معشوق داستان آن کسی را می آورد که بر در خانه معشوق رفت و بر در نواخت معشوق گفت کیستی؟ پاسخ داد: منم. معشوق گفت: از همینجا بازگرد که ترا در این مکان جایی نیست زیرا شایسته عشق نیستی و هنوز خامی:

*آن یکی آمد درِ یاری بزد

گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
*گفت من: گفتش برو هنگام نیست

بر چنین خوانی مقام خام نیس]

و باید آنقدر در آتش عشق بسوزی تا پخته شوی:

*خام را جز آتش هجر و فراق

کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟

آن مرد یکسال سفر می کند و در هجران و فراق معشوق می سوزد و آنگاه که دلسوخته می گردد و از رمز عشق آگاه می شود و بسوی یار باز می آید:

*رفت آن مسکین و سالی در سفر

در فراق دوست سوزید از شرر
*پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت

باز گردِ خانهء همباز گشت


و دانست تا زمانی که از "من" نرسته و با معشوق یکی نشده شایسته مقام عاشقی نیست و حلقه بر در خانه می زند، معشوق می گوید کیستی؟

*حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا نگوید بی ادب لفظی ز لب

یار می پرسد؟ بر در خانه کیست؟ و او پاسخ می دهد بر در تویی:

*بانگ زد یارش که: بر در کیست آن

گفت بر در تویی، ای دلستان

و یار می گوید: چون از "منِ" خود رهایش یافته ای، رمز عشق آموخته ای و نرد عشق باخته ای، اینک من و تو یکی هستیم، بدرون سرا درآی که در سرای عشق جایی برای دو "من" نیست:

*گفت: اکنون چون منی، ای "من" درآ

نیست گنجایش دو "من" را در سرا

و راه عشق راهی است پر پیچ و خم و گردابی در هر قدم، همچون عبور از سوراخ سوزن که تنها راه برای یک رشته است و نه دو تا، و سالکان راه عشق تا یکی نشوند به درون راه نیابند. اکنون چون تو در من هستی به درون آی:

*گفت یارش کاندرآ ای جمله "من"

نی مخالف چون گُل و خار و چمن
تو اکنون نه "منِ"، خودت هستی و نه غیر از منِ متکلّم هستی، لذا، "هم تو من" هستی:

*نی تو هم گویی به گوش خویشتن

نی "من" و نی "غیر من"، ای "هم تو من"
*نقش من از چشم تو آواز داد

که منم تو، تو منی در اتحاد


مولوی پیرامون یکی شدن عاشق و معشوق داستان دیگری می آورد که در اتحاد مجنون به بیماری خناق (دیفتری) دچار می شود:
*جسم مجنون را ز رنج دوریی

اندر آمد ناگهان رنجوریی
*خون بجوش آمد ز شعله اشتیاق

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

 

ادامه دارد .....کتاب پیغام سروش،نوشته جمال هاشمی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات

عشق

 

*سرمن از ناله من دور نیست
لیک چشم وگوش را آن نور نیست

و از اسرار این نی جدا افتاده از نیستان بی خبرند:

*هرکسی از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من

زیرا عشق نه گفتنی است:

*هرچه گویم عشق را شرح بیان
چون به عشق آیم خجل باشم ازآن

ونه نوشتنی:

*چون قلم اندر نوشتن برشتافت
چون به عشق آمد قلم برخود شکافت

ونه وصف شدنی:

*چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست وهم کاغذ درید

بلکه مانند هراحساس دیگر، تجربه ای است درونی که از ژرفای ضمیر انسان برمی خیزد وتنها انسان دیگری که دارای همان تجربه درونی است زبان عشق را می فهمد:

*سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
نی حریف هرکه ازیاری برید
پرده هایش پرده ما را دری

وتنها لب های عاشق می تواند قصه این فراق را درنی بدمد وندای عاشقانه ساز کند ودرد او را آشکار سازد:

*با لب دمساز خود ارجفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی

وتنها چشمان عاشق می توان آن را ببیند:

*جام نامحرم نبیند روی دوست
جزهمان جان کاصل او از کوی اوست

وهرکسی که از زبان عشق محروم است هیچ چیز ندارد.

*هرکسی ازهم نوایی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا

وکسی که زمینه روانی برای فهم عشق را ندارد نمی تواند معنی آن را درک کند وگفتگو با او بی ثمر است:

*درنیابد حال پخته، هیچ خام
پس سخن کوتاهد باید والسلام

وزبان عشق در خاموشی رساتر ودرک حالت عشق آسان تر است:

*گرچه تفسیر زبان روشن تر است
لیک عشق بی زبان روشن تراست

واین راه پرپیچ وخمی است که عاشقی مجنون وار می خواهد:

*نی، حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
درغم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

شرط نخستین برای گام نهادن دراین راه مردن از صفات خاکی وشهوات انسانی است:

*بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم وبند زر؟

واگر انسان در دنیایی از مادیات غوطه بخورد پس از رفع نیازهای اولیه مازاد آن لبریز می شود وهرز می رود:

*گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد؟ قسمت یک روزه ای

وتا انسان بی نیاز و قناعت را نیاموزد تعالی نفس نمی یابد:

*کوزه چشم حریفان پرنشد
تاصدف قانع نشد پر در نشد

وعشق دارای آنچنان نیروی شگرفی است که جسم خاکی را متعالی می سازد وکوه را به حرکت در می آورد:

*جسم خاک از عشق برافلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

واگر آدمی در دریای موج وبیکران عشق شناور شود، از تمامی آلودگی های نفسانی وگرایش های شهوانی پاک می گردد:

*هرکه را جامه زعشقی چاک شد
او ز حرص وجمله عیبی پاک شد

وعشق طبیب شفا بخش کلیه دردهای روانی انسان است:

*شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما

ونیز داروی تمامی انحرافات اخلاقی آدمی است:

*ای دوای نخوت وناموس ما
ای تو افلاطون وجالینوس ما

از بیان مولانا می خواهد بگوید که تنها افرادی که راه نیل به عشق خداوندی را گم می کنند به ابزارهای بدلی و عشق عصبی همچون عشق به جاه ومقام وپرستش پول ومادیات وتکبر وتفاخر وغرور ونخوت وغیره روی می آورند وبالعکس برطبق اصل (علت ومعمول متقابل) نزدیکی به این نوع عشق های آلوده انسان را از خداوند دور می کند.

در تمثیل فوق ظرافت وزیبایی خاصی به کار رفته، به این دلیل که اولا: نی تنها آلت موسیقی است که همان شکل وشمایل اولیه وطبیعی خود را حفظ می کند، ثانیا: تنها آلت موسیقی است که هرآهنگی که با آن نواخته شود غم انگیز وخاطره آور است، ثالثا: درون آن خالی است وهمواره درانتظار پرشدن با چیزی معنی دار است ( نفس نوازنده). لذا افرادی که سعی در پر کردن این خلا» درونی با ابزارهای بدلی نمایند هرگز نمی توانند فاصله بین این نی جدا افتاده از وطن مالوف او (نیستان) را پر کنند وبه دیار موعود راه یابند (فاصله خود و خدا را)

اریک فروم می گوید: علت اینکه می گویند در عالم عشق هیچ نکته آموختنی وجود ندارد این است که مردم گمان می کنند که مشکل عشق، مشکل معشوقی است ونه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده می انگارند وفکر می کنند که مساله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است که به آسانی میسر نیست.
مولانا هم براین نکته تاکید دارند که آدمی باید در درجه اول عاشق شدن را بیاموزد ونه آنکه منتظر گردد تا ابتدا به ساکن، معشوق کسی واقع شود:

*ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب وفایقی

حافظ جبرگرا هم براین باور است که برای عشق باید اراده و تلاش کرد تا از سعادت بهره مند شود وعشق کالایی رایگان واز پیش تضمین شده برای آدمی نیست:

*طفیل هستی عشقند آدمی وپری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

وهمانند فروم عشق ورزیدن را نوعی هنر می داند که برای آن باید کوشید:

*بکوش خواجه واز عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری

مولانا وعده می دهد که برای هرعاشقی، معشوقی وجود دارد واگر انسان همت کند وبکوشد به معشوق مطلوب خود خواهد رسید:

*هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویای او

وبرطبق عشق وعدالت خداوندی همانطور که تشنه جویای آب گوارا است، آب گوارا هم در طلب تشنه است:

*تشنه مینالد که کو آب گوار

آب هم مینالد که کو آن آبخوار

 

ادامه دارد ........ کتاب پیغام سرو ش ،نوشته : جمال هاشمی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات

عشق 

تصوربرخی براین است که شرط لازم برای برخورداری از شرایط برونی وظواهر مادی است، مانند ثروت، خانه وزیبایی های جسمی واندام وغیره، لذا از عاشق شدن می ترسند واز آن می گریزند وخود را لایق آن نمی دانند. اما مولانا این جهت گیری را قویا رد می کند وهنر عشق ورزیدن را نوعی جهت گیری ذهنی وآموختن وبینش و نگرش عرفانی و اراده و مجاهدت وهمت عالی می داند:

*منگر اندر نقش خوب وزشت خویش
بنگر اندرعشق ودر مطلوب خویش
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف

و عشق را دری می داند که به روی همه باز است:

*توبه هرحالی که باشی می طلب
آب می جو دائما ای خشک لب

وجود لب تشنه وخشک را درجایی نوید بودن آب گوارا در مکان دیگر می داند:

*کان لب خشکت گواهی می دهد
کوبه آخر برسر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب

و خداوند این تلاش وتکاپو را مبارک شمرد وپیروزی نهایی را به سالکان راه عشق ومجاهدین راه حق وعده فرموده:

*این طلبکاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه نصرت و رایات تست

مولانا به نوع دیگری از عشق اشاره می کند که توجه عاشق تنها متوجه ظواهر وشرایط برونی معشوق است و این نوع عشق را مردود می شمارد، زیرا شرایط برونی همواره در معرض تغییر وتحول هستند وعشق را در اختیار نیروی ناشناخته وغیرقابل کنترل قرار داده و آسیب پذیر می سازد ومی گوید:

*عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

و قصه آن پادشاه وکنیزک را بیان می کند که پادشاه عاشق کنیزک بود اما کنیزک در بند عشق پسر زرگری اسیر بود واز دوری او بیمار شده ودر آستانه مرگ قرار می گیرد. پادشاه برای نجات کنیزک پسر زرگر را یافته وبه دربار خود می آورد و پیش کنیزک جای می دهد. مدتی به کامیابی می گذرد وحال کنیزک درجوار پسر زرگرخوب می شود:

*شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن دو صحبت جوی را
مدت شش ماه می راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام

شاه سپس از پزشکان خواست تا محرمانه شربت سمی به او بخورانند وتدریجا او را نحیف و زشتروی نمایند تا عشق کنیزک از او بریده شود و متوجه شاه گردد:

*بعد ازآن ازبهر او شربت ساخت
تا بخورد وپیش دختر می گداخت

وچون چنین شد عشق کنیزک تماما از او بریده شد:

*چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چون که زشت وناخوش ورخ زرد شد
اندک اندک دردل او سرد شد

پسرک زرگر دانست زیبارویی او که موقتا موجب ارج وقرب وی گردیده بود عاقبت بلای جان او شد وعشق کنیزک متوجه چهره او بود ونه نفس وی:

*خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
این بگفت ورفت در دم زیرخاک
آن کنیزک شد زعشق و رنج پاک

هاتقیلد بیان می دارد، درکشورهای عربی که ارزش فردگرایی بیشتر شده است، شهوت وصمیمیت که اساس عشق رومانتیک را تشکیل می دهد، مبنای ازدواج شده است. چو بیان می کند که این دیدگاه غربی شدید با دیدگاه فرهنگ شرق مغایر است، از دیدگاه فرهنگ شرق عشق به معنی وابسته بودن به خیراندیشی ونیکوکاری دیگران است واین نکته نظر با نظرمولانا هماهنگ است.

نوع دیگری از عشق، عشق براساس مبادله است وعاشق معشوق را به واسطه سود مشخصی که برای او دارد می خواهد ونه برای مقام انسانی واحترام برای فردیت او. این نوع عشق شدیدا آسیب پذیراست، زیرا اگر منظوری که مورد انتظار است برآورده نشود عشق شدیدا زایل وای بسا بدل به کینه ای آشتی ناپذیر می گردد. براساس نظر، تکاملی دیوید بوس نوع دوستی را عمل از خود گذشتی غیرخود خواهانه به نفع دیگران می داند وزمانی رخ می آمد که C»rB باشد. یعنی فایده یک عمل باید بیشتراز دوبرابر هزینه آن باشد تا عمل نوع دوستانه اتفاق بیافتد. باز می بینیم که این دیدگاه کاملا مغایر با دیدگاه شرقی وبیانات مولانا است.

باز نوع دیگری عشق وجود دارد که عشق مشروط نام دارد ودر واقع صورتی دیگر از عشق بازاری است که در فوق ذکر شد و عشق پدرانه نام دارد. یعنی فزرندی که بیش ازهمه شبیه خودش باشد واساس آن این است که من تورا دوست دارم برای آنکه انتظارات مرا برآوری. البته این نوع عشق که پدرانه نامیده می شود تنها مختص پدر نیست ممکن است درعشق شاگرد، معلم، کارگر، کارفرما، زن وشوهر وغیره نیز یافت شود.

مولانا ازاین نظر عشق ها را مردود می داند که در گروه عوامل متغیر برونی هستند وغیرقابل کنترل می باشند، لذا ناپایدار وآسیب پذیرند واثر آنها تخدیری است ونه اصل و پایدار:

*همچنین هرشهوتی اندرجهان
خواه مال خواه آب وخواه نان
خواه باغ ومرکب و تیغ و مجن
خواه ملک وخانه وفرزند وزن
هریکی از آنها تو را مستی کند
چون نیابی آن ، خمارت نشکند
این خمار غم دلیل آن شده است
که بدان مفقود، مستی ات بدست

سپس پند می دهد که از مظاهر مادی دنیوی جز به اندازه ضرورت برنگیرید.

 

ادامه دارد ...... کتاب پیغام سروش،نوشته جمال هاشمی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات


به نام خدا


عشق


شاید آشناترین واژه به گوش انسان کلمه عشق باشد درعین حال پیچیده ترین وموموزترین احساسی است که انسان تجربه می کند وهیچ تعریف واحدی برای آن وجود ندارد.

*با دوعالم عشق را بیگانگی
اندراو هفتاد ودو دیوانگی

اگر ازشش میلیارد مردم جهان معنی عشق را جویا شویم یابا سکوت روبرو می شویم یا با شش میلیارد تعریف متفاوت و ای بسا ناقص و مبهم مواجه می شویم، به گفته حافظ:

*یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کزهرزبان که می شنوم نامکرر است

شعرا و متفکرین ایرانی بین عقل وعشق دوگانگی قایل شده اند وعقل را برای حل مسائل زندگی کافی نمی دانند، حافظ می گوید:

*عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که دراین دایره سر گردانند

ودرجای دیگرعشق را فوق عقل دانسته ومی گوید:

*حریم عشق را درگه بسی والاتر ازعقل

کسی این آستان بوسد که جان در آستین دارد

مولانا می گوید:

*پای استدلالیان چون بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
ودرجای دیگر می گوید:
عشق آمد، عقل زان آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد

ودراین بیت عقل را در پرتو عشق همچون شمع در مقابل نور روز می بیند که تنها در تاریکی به انسان کمک می کند که جلوی پایش را ببیند ونه چیز بیشتری، درحالیکه عشق را همچون نر خورشید می داند که به آدمی بینش کلیت جهان را عطا می کند ودرجای دیگر همانند سنایی می گوید با عقل نمی توان به اسرار عشق پی برد.

*عقل درشرحش چون خردرگل بخفت
شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت

مولانا می گوید: انسان ازاین نمی تواند به اسرار عالم پی ببرد وبا آن یکی شود که عقل در پی سود است ونه شناخت واقعی، لذا بی اندازه محتاط است وشعاع پرواز آن محدود ونمی تواند مرزها وافق های عالم را در نوردد وسبکبال در فراسوی عالم مادی سیر کند و راز و رمز کائنات را کشف نماید.

*لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد

وعقل آن چنان تنگ نظر وسودجو است که به سرعت ناامید و منصرف می شود:

*عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف برسر رود

وعشق نه درپی سبک سنگین کردن سود وزیان است ونه محبت وعدالت خداوند را مورد تردید و پرسش قرار می دهد:

*نی خدا را امتحان می کند
نی در سود وزیانی می زند

وعشق در دریای عدم ونیستی از خویشتن سیر می کند وعقل را درآن دیار راهی نیست:

*پس چه باشد عشق ؟ دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم

کارل یونگ می گوید: بیشتر بدبختی ویاس بشر واحساس پوچی وبی هدفی وبی معنایی از نداشتن ارتباط با بنیادهای ناهشیار شخصیت است. به اعتقاد اوعلت اصلی این ارتباط ازدست رفته اعتقاد بیش از حد ما به علم وعقل به عنوان راهنماهای زندگی است. او می گوید: ما بیش از اندازه یک بعدی شده ایم وبه هوشیاری تاکید می کنیم وبه بهای ازدست رفتن ضمیر ناهشیارمان موجودی عاقل شده ایم.

اریک فروم می گوید: عشق وتنها عشق می تواند آدمی را از وحشت زندگی برهاند، عشق وتنها عشق پاسخی مناسب به هستی انسان است . تنها از راه ابزار خویشتن به دیگران وازطریق احساس ، دلسوزی ومسئولیت برای آنها، با حفظ تمامیت فردی و فردیت است که انسان می تواند پیوند و وحدت نوینی بیافریند تا اورا از بیگانگی وتنهایی آزاد کند. وادامه می دهد: گاهی انسان ازتنهایی خویش، نه تنها برای او اضطراب آور است، بلکه منشا» تمام اضطرابهای اوست. جدایی به معنی قطع پیوند ازهر چیز بدون توانایی استفاده از نیروهای انسانی است . این نظریه اریک فروم درمورد اینکه انسان از طبیعت جدا افتاده و بنابراین تنها ومضطرب است واضطراب ناشی از تنهایی وفراق را باید به وسیله عشق جبران کند وعشق تنها پاسخ عملی به مساله هستی انسان است، بسیار شبیه عرفان مشرق است، با این تفاوت که در عرفان شرق ، باور به این است که انسان برای خداوند است که موقتا ازاو جدا افتاده ودرعالم خاکی درانتظار بازگشت به سوی اوست:

*مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم

وآدمی همچون نی جدا افتاده از نیستان است که درغم هجران می سوزد وبه واسطه دوری از وطن مالوف در ناله وشکایت است.

*بشنواز نی چون حکایت می کند
وزجدایی ها شکایت می کند

و دایم در التهاب وسوز وگداز برای رجعت به مبدا و وحدت با اصل است:

*هرکسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

اما دراینجا همه چیز معشوق یعنی خداوند است وعاشق انسان است جز سایه وپرده ای بیش نیست ودر دریای عظمت معشوق محو ونابود است:

*جمله معشوق است وعاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای

واین جدایی داستان بسیار غم انگیزی دارد که همچون ناله نی پرسوزوگداز است:

*کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردوزن نالیده اند

واین عشق، ندای وجدان هرانسانی است واستعداد عشق ورزیدن به خدا ومیل بازگشت به سوی او بالقوه در آدمی موجود است واین است راز و رمز التهاب مدام انسان:

*عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چون بیماری دل

هرچند عده کمی از راز و رمز این سوز وگداز درونی خویش آگاه هستند:

*سرمن از ناله من دور نیست

لیک چشم وگوش را آن نور نیست 

 

ادامه دارد ......

کتاب پیغام سروش، نوشته : جمال هاشمی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات


به نام خدا 

من چیست ؟


اصلاً‌ «من» يعني چه؟ هيچ دقت كرده ايد كه وقتي آدم «من» را به كار ميبرد خودش هم نمي داند «من» يعني چه؟ چند مثال بزنم: شما مي گوييد: صداي «من» را مي-شنويد؟ اما بعد مي گوييد «من» را مي بيني؟ يعني انگار صدا را «من» نمي دانيم و متعلق آن مي دانيم اما نمي گوييم شكل من را مي بيني، يعني انگار شكل و رنگ خود را همان «من» مي دانيم. بنابراين اين قرينه‌اي است براي اينكه ما نميدانيم «من» ما كجاست؟ اين در زبانهاي مختلف گوناگون است، مثلاً در انگليسي مي گوييم: I see you و مي گوييم I hear you يعني ديدن و شنيدن را هر دو متعلق به «من» مي دانيم اما در فارسي اينطور نيست، زيرا تصور از «من» در عرف زبان فارسي با عرف زبان انگليسي فرق مي كند. قرينه دوم اين است كه شما مي گوييد دستم درد مي كند و نمي گوييد «من» درد مي كند، انگار آنها را جزو «من» مي دانيم، اما مي گوييم «من» رنج مي كشم.


خب مثلا ما بدن خود را «من» نمي دانيم، زيرا اگر مثلاً اگر دست خود را از دست دهيم نمي گوييم عوض شديم. اما در مورد مغز مثلا انگار نمي توانيم اين را بگوييم: انگار يك بخشي از «من» به جسم بستگي دارد اما مرزش روشن نيست. حالا از جسم بيرون شويم و وارد روان شويم: اگر ما خيلي از عقايد خود را از دست دهيم نمي گوييم عوض شده ايم و كس ديگري هستيم، اما مثلاً اگر بگوييم من تا ديروز معتقد بودم اجتماع نقيضين محال است اما امروز مي گويم محال نيست، اگر اين عقيده را پيدا كرديد ديگر شما خودتان نيستيد، چون نمي شود شما هم خودتان باشيد هم نباشيد (اجتماع نقيضين)، هر موجودي خودش را خودش مي دانيد؛ يا اگر شما گفتيد من تا ديروز فكر مي كردم بعد از پدرم به دنيا آمده ام، اما امروز معتقدم قبل از پدرم به دنيا آمده ام، شما ديگر واقعاً خودتان نيستيد. انگار اين عقايد جزو خودي من هستند. در ناحية احساسات و عواطف هم خيلي وقتها من شادم و اندهگين مي شوم و هنوز هم من من هستم، اما اگر بعضي از احساسات و عواطف من از بين بروند ديگر من من نيستم، مثل خوددوستي يا مثل احساس يگانگي با خود، كه اگر از بين رود ديگر من من نيستم،‌ مرز اينها كجاست؟ در ساحت خواسته ها هم همين طور است، مثل وقتي كه من ديگر نفع خودم را نخواهم (حتي كسي هم كه خودكشي مي كند نفعش را در اين كار مي بيند)، هيچكس نمي تواند نفع خودش را نخواهد.


اين بحث كم اهميتي نيست و خيلي از فيلسوفان در اين متحير مانده اند، در اين سي سال اخير كم كتاب نوشته نشده است درباره اينكه بدانيم ضمير «من» به چه چيز برمي گردد. مثل اينكه اگر مرز دو ظرف مشخص باشد مي توانيم بگوييم آب درون آنها به كدام تعلق دارد، اما اگر مرزشان معلوم نباشد نمي توانيم بگوييم كه اين آب به كدام تعلق دارد. از اين رو اگر مرز من و ديگري (به تعبير لويناس) معلوم نباشد ديگر در هر تركيب اضافي اگر مضاف يا مضاف اليه معلوم نباشد، تركيب اضافي معلوم نخواهد بود: اگر بگويم در باغ و شما در را ندانيد چيست يا باغ را ندانيد چيست ديگر اين تركيب معني پيدا نمي كند. حالا وقتي مي گويم فعل من، و شما نمي دانيد «من» چيست ديگر اين تركيب اضافي را نخواهيد دانست. اگر مي‌خواهيد بدانيد كه نمي دانيد «من» شما چيست، مواردي را در نظر بگيريد كه دوست داريد دروغ بگوييد و به منفعتي برسيد و دوست داريد دروغ نگوييد چون خلاف اخلاق است، حال كدام «من» واقعي شماست؟ قدما مي گفتند درون هركس دو «من» هست: «من» علوي و «من» سفلي، اما خب اينكه درست نيست، چون «من» كه يك نفر بيشتر نيستم. اينها نشان مي‌دهد كه ما نمي دانيم كدام «من» ماست. اگر بگوييم هر دو «من» ماست، چون يك «من» هم هست كه اينها را تشخيص مي دهد، پس درون هركس سه «من» هست و سه تا «من» پنج تا «من» را مي خواهد، زيرا چه كسي مي فهمد «من» سومي هست؟ پس من چهارمي بايد باشد و همين طور ادامه مي يابد. همة مواردي كه در آنها سرگرداني اخلاقي پيش مي آيد نشان‌دهندة اين است كه مرز «من» را نمي شناسيم. از اين رو از زمان سرل به بعد تمام بحثهاي جبر و اختيار برگشته به اينكه اصلا خود «من» يعني چه كه اگر فعلي فعل «من» بود بگوييم اختياري است و اگر فعل «من» نبود بگوييم جبري است.

 

درسگفتار روانشناسی اخلاق ، مصطفی ملکیان روانشناسی.

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات

وجود شر

 

 وجود شر در عالم برای تمام انسانها باهر عقیده ای مشکل ساز است .
در این سری درس گفتارها عمدتا از منظر یک فرد خدا ناباور مورد بررسی
قرار میگیرد.برای این منظور خصوصا بر آرای آلبر کامو در مورد امر "پوچ "
تاکید میشود .
درس گفتار شرور یک:
 نمونه های شرور در جهان مسئله آشوتیس در زمان هیتلر ،که جمعی انسان
یهودی بخاطر باورهایشان آزار دیدند، یا طالبان ،داعش .....که جان بسیاری را
میگیرند.
 شرور ذهن را مشغول میکند وغیر قابل بیان بودن آن مارا با پرسشی در جهان
روبرو میکند .مثلا پسری گواهینامه میگیرد ، مادر برایش اتومبیل میخرد و او
در جاده شمال تصادف کرده میمیرد.
 تمام عوامل طوری کنار هم قرار میگیرند که این اتفاق بیفتد ؟ میتوانست این
اتفاق رخ ندهد؟ چرا این شرور رخ میدهد ؟
چرا وچگونه خدانا باوران هم با این مسئله روبرو هستند ؟

 

 اصل وقوع شرور برای ما نگران کننده وتکان دهنده نیست ،بلکه مفهوم نبودن آن
وعدم درک شر برای ما دردناک است .

 مسئله شر یک موضوع صرفا الهی نیست بلکه یک مسئله فلسفی است . ونیار به
توضیح برای دلیل بودن آن است ،واینکه چگونه خود را در برابر آن حفظ کنیم ؟

 شاید بهترین نمونه غیر دینی #وجود_شرور در #آثار_آلبر_کاموست .
 کامو در کتاب "افسانه سیزیف"فلسفه خود را که مواجهه انسان با شرور در این
عالم است توضیح میدهد،در رمان "بیگانه"از نظر هنری وادبی بیان میکند .

کامو معتقد است ما بطور غاقلانه به زندگی ادامه میدهیم وروز وشب را طی
میکنیم .اما یک لحظه اتفاق بزرگی برای ما رخ میدهدکه انگار از خواب بیدار میشویم .

 درک این رویداد از فهم ما دور است ویا قسمتی از آن قابل درک با عقل نیست .

کامو میگوید وقتی به رویدادی برمیخوریم که عقل ناپذیره به یک تجربه پوچی وبیهودگی
میرسیم واز خودمان میپرسیم برای چه زندگی میکنیم ؟

 مهمترین رویداد که ما را به این مرحله از پوچی میرساند حوادثی مانند مرگ عزیزان
بر اثر حادثه ،وجود بیماری صعب العلاج در شخصی وبرخورد ما با او این احساس پوچی و
عبث بودن زندگی تا مرحله خودکشی را در انسان بوجود میاورد...

 

 مسئله شرور در یک فرد دین ناباور

در مسئله پیری ،بیماری ویا از دست دادن یکی از عزیزان چیزی وجود دارد که قابل
فهم نیست. "کامو"در ابتدای کتاب سیزیف میگوید :
خودکشی کردن اعتراف به اینست که زندگی بار بسیار گرانی است و از قدرت
فهم من خارج است (مثال ،شرور ).

با جهان اطراف خودمان احساس بیگانگی میکنیم .

کامو میگوید :جهانی راکه بشود حتی با دلایل بد توضیح داد ،جهان آشناست .
به نظر کامو وقتی رنج میکشیم و وجود این رنج را عبث میدانیم ،به بیهودگی میرسیم .

سیزیف ،فردی اسطوره ای یونانی که خدایان براو خشم میگیرند ومیگویند یک سنگ
بزرگ را از پایین کوه به بالای آن ببرد ودرست وقتی به بالا رسید سنگ برمیگردد واو
دوباره باید اینکار را تکرار کند .این بی هدفی در بالا بردن سنگ مجازات سیزیف است .

 کامو زندگی روزمره انسان را با مجازات سیزیف مقایسه کرده ومیگوید:
خود زندگی هر روز ما شر است وما در آن فرسوده میشویم . از نظر کامو باورهای دینی
توهم است.ونقطه اشتراک کامو با بینش دینی اینست که باید تلاش کرد ومعنایی برای این
راه حل خداباوران علاوه بر اینکه تا حد زیادی ماهیت دین وتلقی آنها را از خدا روشن 

میکند ،میتوان بحران ناشی از تجربه شرور را در این عالم برای انسان مصیبت زده تخفیف
دهد.
در واقع پاسخ دین که در ادیان توحیدی است ،باور به خداست .خدایی که عالم مطلق ،
قادر مطلق وخیرمحض است .
تمام عالم نمایشنامه کیهانی است که ما قسمتی از آن هستیم واین مجموعه کاروانی
است که به سمت او حرکت است .
مثلامادری که فرزند از دست داده ،رنج جانگداز فراق فرزند رانمیتوان جبران کرد ،اما
این باور را میتوان داشت که در حیات پس از مرگ زندگی او تداوم میبخشد وبه همین دلیل
میگوید :حتما حکمتی بوده است .
فرزند من نمرده بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل شده است، که فروید این حالت را
توهم می نامد .
 به هر حال تصور خدای حکیم درد ورنج را قابل تحمل میکند .
 معتزله هم به حیات پس از مرگ عقیده دارند ،هرچند که ممکن است عدالت بطور
کامل در این جهان تحقق پیدا نکند ولی دلیل آن حکمت خداوند است.
بررسی اینکه چگونه مسئله شرور میتواند باورهای الهیاتی رادر حوزه ادیان توحیدی
دچاربحران ومشکل کند ،در قسمت بعد صحبت خواهد شد ..دین

نوع مسئله که خداناباوران وخداباوران در خصوص معضل شر دارند باهم متفاوت است .
شخص خداناباور بیش از هر چیز درک معنا شرور برابش مهم است وچون علت را درک
نمیکند به پوچی وبیهودگی میرسد .
 مهمترین مسئله ای که وجود شرور در پیش روی خدا ناباوران قرار میدهد ،عبارت است
از: عدل الهی.چطور میشود در جهانی که خدا ناظر وحاکم بر آن است شرور جانکاه رخ بدهد.

 شر در حوزه الهیاتی سه تقریر مختلف دارد .
1_ اولین صورت بندی شر را صورت منطقی شر میگویند.صورت منطقی شردر واقع این است که اصل وقوع شرور در این عالم و فرض وجود یک خدای عالم مطلق ،قادر مطلق وخیر محض،
منطقا ناسازگاراست. یعنی نمیتوان در یک زمان هم منطقا ناساز گار است . یعنی نمیتوان در
یک زمان هم منطقا صادق باشند. هیچ جهانی وجود نداردکه بتوان این دو گزاره را هم زمان
صادق فرض کرد واگر یکی از این گزاره ها صادق باشد گزاره دیگر لاجرم کذب است .

2_ ابصورت احتمآلاتی که مسئله شر فرد خدا ناباور ادعا می کند که به فرض وجود شرور در این عالم ،این باور که خدای عالم وقادر وخیر خواا در صدر این عالم وجود دارذ وامور این عالم را تدبیرمیکند بسیار باور نا متحملی خواهد بود.
به عبارت دیگر صدق گزاره "خدا وجود دارد" با وجود شروری که در این عالم رخ میدهد بسیار اندک است ،پس یک انسان خردگرا نمیتواند به باور خداوندی پای بند باشد .

3_مسئله وجودی شر که با دو مسئله پیشین تفاوت دارد وعمدتا نظری است .واساسا نگرش به وجود یک خدای حکیم وخیرخواه را از دست داده اند .
فیلسوفان موشکافی کرده وتجربه زندگی فردی که برایش اتفاق افتاده و تجربه کسی که نظاره
میکند نیز با هم تفاوت دارد ، انسانی که شرور بر آن واقع شده منکر وجود خداوند خواهد بود ،
و انسان نظاره گر میتواند به اینکه حکمت خداوند است اکتفا کند .

درس.گفتار.برهان.شر.

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات


ادب جدایی در رابطه عاشقانه 


انگار هنر عاشقی بیشتر آداب دانی و نکته سنجی در مقام پیوستن است، که باید دل محبوب را به دست آورد. هنر عاشقی شکل تعال ی یافته هنر شکار است، اما شکار دل. عاشق بر گرد محبوبش می چرخد، می رقصد، پر می گشاید، نغمه سرمی دهد تا جلوه زیبایی هایش نظر محبوب را جلب کند، و او را به پاسخ متقابل و متقارن برانگیزد.

 ظاهراً شیوه دلربایی انسانها و سایر حیوانات تفاوت ساختاری بنیادینی ندارد. تفاوت اما در اخلاق عاشقی است.


 در قلمرو ما انسانها شکار دل محبوب به هر شیوه ای روا نیست، شیوه انسانی، عشق ورزی در قلمرو اخلاق است- یا باید باشد. اما به نظرم مهمترین ویژگی عشق ورزی انسانی، یعنی عشق ورزی در قلمرو اخلاق، رعایت آداب پیوستن نیست، آداب دانی در مقام گسستن است.

ما در مقام شکار دل محبوب سراپا هوشیار و مراقب ایم و هزار و یک دقیقه ظریف را رعایت می کنیم،
اما در مقام گسستن غالباً زمخت، بی ملاحظه و بی ادب می شویم- انگار نه انگار که مسؤولیت عاشقی به مقام وصل منحصر نیست.

همه ما کمابیش می دانیم که تجربه عاشقی در غالب موارد باران بهاری است- تند می بارد و زود سرمی آید. اما زخمهای عشق همیشه با ما می ماند. غالب زخمهایی که عشق بر روح ما حکّ می کند نه از اصل جدایی که از نحوه جدایی است. در رابطه عاشقانه افراد باروهای قلعه وجودشان را به روی هم می گشایند تا به عمق وجود هم درآیند. اما این گشودگی دل انگیز عمیقاً آسیب پذیرشان هم می کنند- قلعه ای که باروهایش گشوده است در برابر تیرهای آتشین حریف بی دفاع تر هم می ماند. این آسیب پذیری مفرط عشق را خطرخیر می کند، و در لحظه جدایی زخمهای عمیق تری بر عمق جان فرد برجامی گذارد.

 به نظرم مهمترین ادب جدایی در رابطه عاشقانه این است که هیچ یک از طرفین، رابطه را بی خبر و یکسویه قطع نکند. جدایی باید گام به گام و با آگاهی و توافق طرفین رخ دهد. طرفین باید به هم فرصت و امکان تحلیل، ارزیابی، و تلاش برای ترمیم رابطه را بدهند، و اگر این همه به جایی نرسید، بکوشند رفته رفته آمادگی های روانی لازم را برای جدایی در طرف مقابل فراهم آورند.

و از آنجا که عاشقی نوعی اعتیاد است، در پاره ای موارد آن کس که در رابطه “ترک می شود” باید به کمک روانشناس و حلقه دوستان مراحل ترک اعتیاد از محبوبش را از سربگذراند تا زخم جدایی به شریانهای حیاتی روح اش نرسد.

 عاشق خوب آن نیست که می داند چطور دل محبوبش را شکار کند، عاشق خوب آن است که بداند چطور دل محبوبش را نشکند- حتّی در وقت جدایی. عشق انسانی بیش از آنکه هنر دلبری باشد، هنر دلداری است.

هنرعاشقی و جدایی ،دکتر نراقی

برچسب‌ها: هنر , عاشقی , جدایی , نراقی ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات

هفت شهر عشق


وادی ششم: حیرت


حیرت یعنی سرگردانی و در اصطلاح اهل الله امریست که وارد می شود بر قلوب عارفین در موقع تامل و حضور و تفکر آنها را از تامل و تفکر حاجب گردد.
(فرهنگ مصطلحات عرفا)


بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت

مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه

هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم

گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای

در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟

فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نه‌ی هر دو توی یا نه توی

گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من

عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟

لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

 

وادی هفتم: فقر و فنا


فقر:


در اصطلاح صوفیان عبارتست از فقد مایحتاج الیه (نداشتن آنچه به آن نیاز هست)
ابوتراب نخشبی گفت: حقیقت غنا آنست که مستغنی باشی از هر که مثل تست و حقیقت فقر آنست که محتاج باشی بهر که مثل تست (تذکرة الاولیاء).

فنا:


در اصطلاح صوفان سقوط اوصاف مذمومه است از سالک و آن بوسیله کثرت ریاضات حاصل شود و نوع دیگر فنا عدم احساس سالک است به عالم ملک و ملکوت و استغراق اوست در عظت باریتعالی و مشاهده حق.
از این جهت است که مشایخ این قوم گفته اند «الفقر سواد الوجه فی الدارین».


بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟

صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو

هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس

هرکه در دریای کل گم‌بوده شد
دایما گم‌بوده‌ی آسوده شد

گم ‌شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود

عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند

این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت

گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل

لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود

نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این


پایان

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات

هفت شهر عشق


وادی پنجم: توحید

 

در لغت حکم است بر اینکه چیزی یکی است و علم داشتن به یکی بودن آنست و در اصطلاح اهل حقیقت تجرید ذات الهی است از آنچه در تصور یا فهم یا خیال یا وهم و یا ذهن آید.

تفرید: نفی اضافت اعمال است بنفس خود و غیبت از رویت آن بمطالعه نعمت و منت حق تعالی


تو در او گم گرد توحید این بود
گم شدن کم کن تو تفرید این بود


شیخ ما (بوسعید) گفت حق تعالی فرد است او را بتفرید باید جستن تو او را بمداد و کاغذ جویی کی یابی.
(اسرار التوحید)


تجرید: ترک اعراض دنیوی است ظاهراً و نفی اعراض اخروی و دنیوی باطناً و تفصیل این جمله آنست که مجرد حقیقی آن کسی بود که بر تجرد از دنیا طالب عوض نباشد بلکه باعث بر آن تقرب بر حضرت الهی بود.

خالی شدن قلب و سر سالک است از ماسوی الله و بحکم "فاخلع نعلیک" باید آنچه موجب بُعد (دوری) بنده است از حق از خود دور کند.
(فرهنگ مصطلحات عرفا)

 

بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت

رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا

چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان

چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه

برچسب‌ها: هفت , شهر , عشق , وادی , توحید ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات

هفت شهر عشق


وادی سوم: معرفت


معرفت نزد علما همان علم است و هر عالم به خدایتعالی عارف است و هر عارفی عالم.
ولی در نزد این قوم معرفت صفت کسی است که خدای را به اسماء و صفاتش شناسد و تصدیق او در تمام معاملات کند و نفی اخلاق رذیله و آفات آن نماید و او را در جمیع احوال ناظر داند و از هوا جس نفس و آفات آن دوری گزیند و همیشه در سروعلن با خدای باشد و باو رجوع کند.
(رساله قشیریه)


بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر

سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود

معرفت زینجا تفاوت یافت‌ست
این یکی محراب و آن بت یافت‌ست

چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی‌صفت

هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش

 


وادی چهارم: استغنا

 

استغنا به معنی بی‌نیازی و بی نیازی جستن است.
و مقصود بی نیازی به هر آنچه مخلوق را از خالق دور کند.

در منتهی آن بی نیازی از همه اغیار، الا هو

بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود

هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود

هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ست
هفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست

هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب

تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله

گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد

برچسب‌ها: هفت , شهر , عشق , وادی , معرفت ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات


هفت شهر عشق


وادی دوم: عشق


بزرگترین و سهمناک ترین وادی است که صوفی در آن قدم می گذارد. معیار سنجش و مهمترین رکن طریقت است. عشق در تصوف مقابل عقل در فلسفه است به همین مناسبت تعریف کاملی از آن نمی توان کرد چنانکه مولانا گوید:

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

صوفیان در توصیف آن داد معنی داده اند و نقل گفتار آنان در اینجا میسر نیست، فقط به نکته ای از آن اشاره می شود و برای توجه به کیفیت آن می توان به مراجعی که در ذیل می آید مراجعه نمود.

سهروردی گوید: «عشق را از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاهیست که در باغ پدید آید. در بن درخت. اول، بیخ در زمینی سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که بواسطه آب و هوا بدرخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود.

همچنان در عالم انسانیت که خلاصه موجوداتست، درختیست منتصف القامه که آن بحبة- القلب پیوسته است وحبةالقلب در زمین ملکوت روید... و چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد عشق از گوشه ای سر بردارد و خود را در او پیچید تا بجایی برسد که هیچ نم بشریت در او نگذارد و چندانکه پیچ عشق بر تن شجره زیادتر می شود آن شجره منتصف القامه زردتر و ضعیف تر می شود تا بیکبارگی علاقه منقطع گردد.
پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد.»
(رسالة فی حقیقة العشق)

«محبت چون بغایت رسد آنرا عشق خوانند و گویند که "العشق محبة مفرطه" و عشق خاص تر از محبت است زیرا که همه عشق محبت باشد اما همه محبت عشق نباشد و محبت خاص تر از معرفت است زیرا که همه محبتی معرفت است. اما همه معرفتی محبت نباشد...

پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سیم پایه عشق.
و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسید تا از معرفت و محبت دو پایه نردبان نسازد»
(رسالة فی حقیقة العشق ).

عطار در الهی نامه آورده است:

ز شهوت نیست خلوت هیچ مطلوب
کسی کین سر ندارد هست معیوب

ولیکن چون رسد شهوت بغایت
ز شهوت عشق زاید بی نهایت

ولی چون عشق گردد سخت بسیار
محبت از میان آید پدیدار

محبت چون بحد خود رسد نیز
شود جان تو در محبوب ناچیز

ز شهوت در گذر چون نیست مطلوب
که اصل جمله محبوبست محبوب

(الهی نامه)

بطوریکه گفته شد صوفیان را در توصیف عشق و محبت و محبوب و تقدیم و تأخیر آنها و کیفیت این عشق و تاثیر آن در سالک و لزوم عشق در طریقت بسیار سخن رانده اند و شرح آنهمه در اینجا میسر نیست.


بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید

کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود

گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم‌راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

 

 

برچسب‌ها: هفت , شهر , عشق , وادی , عشق ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات


هفت شهر عشق زاییده ذهن عطار است و از نظر او با گذراندن این هفت مرحله می توان به فناء فی الله و درک حق رسید.
او در منطق الطیر این هفت وادی را از قرار زیر میداند.

1- طلب
2- عشق
3- معرفت
4- استغنا
5- توحید
6- حیرت
7- فقر و فنا

و برای هر یک شرحی بسیار شیوا و دل انگیز آورده است.

گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی،درگه است

وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس

چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟

چون شدند آن جایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟

هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار

پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت

هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک

هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را

در کشش افتی روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت

 


وادی اول :طلب


طلب در لغت بمعنی جستن است و در اصطلاح صوفیان "طالب" سالکی است که از شهوت طبیعی و لذات نفسانی عبور نماید و پرده پندار از روی حقیقت براندازد و از کثرت به وحدت رود تا انسان کاملی گردد.
در حقیقت «طلب» اولین قدم در تصوف است و آن حالتی است که در دل سالک پیدا می شود تا او را به جستجوی معرفت و تفحص در کار حقیقت و امیدارد.
«طالب» صاحب این حالتست و مطلوب هدف و غایت و مقصود سالک است.


چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب

چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست

چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 18 آبان 1395
نظرات


به نام خدا 

ندای کرامت انسان درشب قدر 

شب قدر از لحظات شیرین و روحانی است که دینداران و روزه داران جهد و تلاش معنوی و ریاضت های عبادی خود را می سنجند و همه آنهایی که با روزه داری تمرین خویشتنداری کرده اند، بوی لطیف خداوند را درون خویش احساس می کنند و این آیه قرآن را، که ارزش شب قدر برتر از یک عمر و هزار ماه است، به خوبی درک می کنند. راز برتر بودن شب قدر در همین نکته اساسی است که آدمی به سبب تلاش اخلاقی خود و تهذیب و پیراستن دل از اغیار و آلودگی های نفسانی، فرصتی برای رشد بیشتر خرد و احوال معنوی خود پیدا کند به این ترتیب وقتی جان نو شود و قدر و منزلت آدمی افزون گردد، بانگ خداوند هم به گوش می رسد که چنین لحظه روشن و شیرینی ؛ یعنی لحظه شکوفایی نفس، از صد سال عمری که در غفلت و هیاهو سپری شده برتر و والاتر است.

آری، آنچه در اراده خداوند جاری است، ارسال پیامبران نه برای تحمیل سختی و صعب کردن راه انسان که بر عکس، حضور پیامبران فقط برای نمایان کردن عشق پروردگار به بندگان خود است؛ بندگانی که خداوند آنها را آزاد و شریف آفریده و در وجود آنان عقل و احساس و کرامت را چنان تعبیه کرده، که اگر آدمی قدر این سرمایه ها را بداند و از عقل و اخلاق در زندگی بهره جوید، رنج و درد های عمیق روحی خویش را کمتر می سازد و می تواند با تکیه بر سرمایه ایمان و اندیشه خود، کیفیت زندگی خویش را بالاتر برده و راه سعادت و تجربه رستگاری را برای خود و دیگران هموارتر سازد.

دین خدا نه برای کاهش از سرمایه های عقلانی و کم کردن نعمت کرامت آدمی که بر عکس، برای تقویت هنر خردمندی انسان و دفاع از کرامت و حریت آدمی مطرح شده است. همه آنهایی که به خاطر عقیده به کرامت و حریت انسان می تازند و به بهانه سعادت، عقل و آزادی آدمیان را نشانه می روند - هیچ و هیچ تردید نکنید - که برداشتی متفاوت و بلکه متضاد با قرآن و شیوه پیامبر و امام علی را بر گزیده اند. در قرآن کریم رفتار خداوند با پیامبرانش به گونه ای است که خداوند آنها را حتی به کام مرگ می فرستد تا بندگان خداوند آزاد و رها از یوغ ظالمان زندگی کنند (سوره شعرا و داستان حضرت موسی). خداوند به پیامبر بزرگ اسلام مرتب یاد آوری می کند، که بدون کمترین احساس سلطه و رفتار جبارانه با مردم روبرو شود و با روشی محبت آمیز و محترمانه بندگان خدا را خطاب کند، چرا که عقیده برای انسان و سعادت اوست، نه انسان قربانی عقیده.

دین اگر هست برای شکوفایی انسان است، نه آنکه انسان در برابر دین تحقیر شده و با اجبار بخواهد فرامین دینی را به انجام برساند و در صورت عدم اطاعت مجازات در حد مرگ پاسخش باشد. تفاوت متن قرآن و آنچه در نهج البلاغه آمده با متون کلاسیک و فقهی نیز در همین است، که در کتاب مقدس ما و در نهج البلاغه، انسان و کرامت انسان و انسان و آزادی انسان بر هر امری مقدم است و فرمانی مشروع است که هم به آزادی و هم کرامت و سر فرازی انسان ها احترام بگذارد. بر عکس در متون کلاسیک ما این عقیده است که برتر از آدمیست و به همین دلیل در آنها خبری از کرامت و سر بلندی آدمیان نیست.

دین خدا نه برای کاهش از سرمایه های عقلانی و کم کردن نعمت کرامت آدمی که بر عکس، برای تقویت هنر خردمندی انسان و دفاع از کرامت و حریت آدمی مطرح شده است. همه آنهایی که به خاطر عقیده به کرامت و حریت انسان می تازند و به بهانه سعادت، عقل و آزادی آدمیان را نشانه می روند - هیچ و هیچ تردید نکنید - که برداشتی متفاوت و بلکه متضاد با قرآن و شیوه پیامبر و امام علی را بر گزیده اند. در قرآن کریم رفتار خداوند با پیامبرانش به گونه ای است که خداوند آنها را حتی به کام مرگ می فرستد تا بندگان خداوند آزاد و رها از یوغ ظالمان زندگی کنند (سوره شعرا و داستان حضرت موسی). خداوند به پیامبر بزرگ اسلام مرتب یاد آوری می کند، که بدون کمترین احساس سلطه و رفتار جبارانه با مردم روبرو شود و با روشی محبت آمیز و محترمانه بندگان خدا را خطاب کند، چرا که عقیده برای انسان و سعادت اوست، نه انسان قربانی عقیده.

دین اگر هست برای شکوفایی انسان است، نه آنکه انسان در برابر دین تحقیر شده و با اجبار بخواهد فرامین دینی را به انجام برساند و در صورت عدم اطاعت مجازات در حد مرگ پاسخش باشد. تفاوت متن قرآن و آنچه در نهج البلاغه آمده با متون کلاسیک و فقهی نیز در همین است، که در کتاب مقدس ما و در نهج البلاغه، انسان و کرامت انسان و انسان و آزادی انسان بر هر امری مقدم است و فرمانی مشروع است که هم به آزادی و هم کرامت و سر فرازی انسان ها احترام بگذارد. بر عکس در متون کلاسیک ما این عقیده است که برتر از آدمیست و به همین دلیل در آنها خبری از کرامت و سر بلندی آدمیان نیست.

به خاطر همین کسانی که عقیده را برتر از انسان می دانند، ارزش شب قدر را نه در درون انسان که در بیرون جستجو می کنند و پای ملائک را که به میان می آورند، آن را برای گسترش رزق و روزی و انبساط سطح زندگی انسان مطرح می سازند، تو گویی آدمی آنقدر بی دست و پا و ناتوان است که حتی برای بهبود زندگی خود به حضور ملائک و شب قدر و تشریفات سخت روزه داری نیازمند است و عقل و هنر او باید در مرخصی طولانی به سر برد. ولی نه، در نگاه قرآن و سلوک پیامبر و علی، این تحول درونی و تمرکز ذهن و شکوفایی عقل و اخلاق است که چاره ساز است و جهان نو نمی شود مگر آنکه جان نو شود و اصلا عبادت نه برای انجام تکالیف سخت و دشوار که برای رهایی انسان و تمرین خویشتنداری و رهایی از وابستگی های حقیر بیان شده و هر چه آدمی عاشق تر، عاقل تر و اخلاقی تر باشد بیشتر محبوب خداست و گرچه ده ها سال عبادت کند ولی در معرکه زندگی از خرد و شرافت اخلاقی تهی باشد و در نماز و روزه اش ذوق رهایی از ظلمت نفس نهفته نباشد، شاید نه در زندگی و نه در آخرت چنین عبادت سردی به کارش نیادید.

خلاصه اینکه شب قدر، شب تحول در نفس است و دور کردن اوصاف مسموم از خویشتن و شب رسیدن به صلح درونی و تقویت وجدان اخلاقی است. برای همین ارزش این تحول معنوی از یک عمر طولانی بی کیفیت و بی اخلاق برتر است.

سخنرانی دکتر_ناصر_مهدوی
۴ تیرماه ۹۵

برچسب‌ها: سخنرانی , کرامت , شب , قدر ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 18 آبان 1395
نظرات


به نام خدا 

رافضی یعنی چه ؟ به چه کسانی گفته میشود؟

رافضی یا روافض به معنی رها کننده است .شیعیان خلافت خلفا را نپذیرفتند و در زمره

دوستداران علی (ع) وامامان شدند .به همین دلیل اهل تسنن به شیعیان_رافضی می گویند .

یعنی_رها_کنندگان_دین .

 نخستین بار ساحران فرعون وقتی دیدند عصای فرعون تبدیل به مار شد از فرعون جدا

شده واز یاران موسی شدند وآنها را رافضی نامیدند. یعنی با حکومت مخالفت کرده اند .

 اهل تسنن شیعیان را به خروج از دین وترک دین متهم کردند .شیعیان از این کلمه در

مورد فرق دیگر شیعه هم استفاده میکنند .

در بحار_الانوار آمده : رافضی از هر چه خدا از آن بیزار است دوری میکند وبه امر

خداوند عمل میکند .

وهابیت :

 توسط احمد بن حنبل وعقاید وآرا او بوجود آمده است .حنبل عقیده داشت که قرآن

مخلوق نیست بلکه ازلی وقائم به ذات خداوند بوده است .

قرآن را قدیم و غیر مخلوق میدانست .

 اهل تسنن چهار فرقه اصلی دارند ،حنفی ،شافعی ، مالکی وحنبلی که هرکدام به

فرقه های مختلف تقسیم شده اند وهر کدام برای خود مسلکی دارند .

 وهابیت یکی از فرقه هایی است که منشعب از حنبلی هاست .

 

جیمی_ک_" کی بود ؟

به اتفاق فرانک، دریس. س، گیلدا ک، پال ر، استیو ر و دیگران، جیمی ک

انجمن معتادان گمنام را در کالیفرنیای جنوبی بنیانگذاری نمود. او و اعضای

نامبرده از تاریخ 17 اگوست 1953 برای سازمان دادن به آنچه بعدها به

" انجمن معتادان گمنام و الکلی های گمنام سن فرناندو والی" منسوب شد،

سلسله جلساتی را برگزار کردند. اولّین جلسه بهبودی که در کالیفرنیای

جنوبی ثبت شده، در 15 اکتبر 1953 برگزار شد. به چند دلیل جیمی ک

یکی از چهره های کلیدی تاریخ NA می باشد. او چند قسمت از " کتابچه

سفید" را به ترجمه در آوردکه معروف ترین بخش آن " آخر خط " است.

جیمی ک لوگوی ( نشان )NA را نیز طراحی کرد که بعدها توسط کنفرانس

خدمات جهانی WSC تکمیل شد. او داوطلبانه به عنوان مدیر دفتر خدمات

جهانی WSO از زمان افتتاح تا سال 1983 کار و خدمت نمود. جیمی کی

بین سالهای 1985 تا 1911 زندگی کرد. سی و شش سال آخر زندگی وی

با پاکی همراه بود و تا آخر عمر خود به عنوان عضو بهبودی معتادان گمنام باقی ماند.

 

برچسب‌ها: رافضی , وهابی , جیمیکی ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 15 آبان 1395
نظرات

به نام خدا

 در دفتر سوم مثنوی حکایت قصه_خواب_دیدن_فرعون_ وتولد موسی که
سلطنت او رااز بین خواهد برد ،آورده شده است .

 

مقدم موسی نمودندش به خواب                    که کند فرعون و ،ملکش را خراب
با معبر گفت و، با اهل نجوم                           چون بود دفع خیال و، خواب شوم ؟

فرعون خواب می بیند که فرزند پسری بدنیا میاید وحکومت اورا از بین میبرد .با تعبیر گنندگان
خواب در مورد خوابش صحبت میکند وراه برون رفت از این مشکل را میپرسد.  

خواب گزارها میگویند که ما برای اینکار چاره پیدا میکنیم وراه را برای بدنیا آمدن موسی
میبندیم .
تا رسید آن شب که مولد بود آ                          رای این دیدند آن فرعونیان
که برون آرند آن روز از پگا ه                               سوی میدان ،بزم وتخت پادشاه
الصلا ای جمله اسرائیلیان                                شاه میخواند شما را زآن مکان
تا شما را رو نماید بی نقاب                              برشما احسان کند بهر ثواب
 کان اسیران را بجز دوری نبود                          دیدن فرعون ، دستوری نبود

 خواب گزارها گفتند که فرعون در میدان شهر با مردم صحبت کند وبرای مردم مهمانی داده

وهدیه بدهد تا مانع از حضور مردان در کنار همسرانشان در خانه بشود.

 قوم بنی اسرائیل اجازه نداشتند فرعون رانگاه کنند،بحدی که اگر صدای حرکت کاروان فرعون بگوش میرسید
باید هرکه از اسرا وقوم بنی اسرائیل آنجا بودند پشت میکردند ولی آنروز اجازه داشتند هم
اورا ببینند وهم از او پاداش بگیرند.

بودشان حرص لقای ممتنع                               چون حریص است آدمی فیما منع

قوم بنی اسرائیل بسیار حریص بودند که فرعون را ببینند ،علتش هم این بود که انسان
را از هرچیز منع کنند حریص تر میشود وطمعش به آن زیادتر مبشود.

دو نوع منع وجودارد یکی منع کردن با سختگیری وبدون منطق که کار حکومت داران
است ویکی منع کردن از طریق آگاهی دادن مثل منع کردن پیامبران ، پدرومادر، معلمان
که این چون براساس اصول علمی ودلایل منطقی است باعث از بین رفتن ولع برای انجام
کار منع شده میشود.
 داستان فرعون وموسی(دفتر سوم مثنوی ) از حکایتهای است که در هر زمان ودوره ای تکرار
میشود و صرفا حکایتی از دوران گذشته نیست ...........


به توصیه خواب گزاران فرعون در میدان شهر حاضر شد وبه همه مردان هدیه داد ومردان تا صبح مشغول جشن وپایکوبی بودند تا بنا به نظر موبدان از تشکیل نطفه کودکی که در خواب
دیده بودند در آن زمان خاص جلو گیری کنند وعمران ( از سران دربار فرعون ) پدر موسی هم در نزد پادشاه ماند وبه
منزل خودش نرفت .ولی ازآنجا که اراده خداوند برتولد موسی بود نتوانستند با تمام تدابیر
مانع شکل گیری اوشوند وصبح خوابگزاران نالان به نزد فرعون آمده وگفتند ستاره موسی را
درآسمان دیده اند .

 رایتان این بود و،فرهنگ ونجوم ؟                             طبل خوارانید و،مکارید و ،شوم
 سجده کردند و بگفتند :ای خدیو                             گر یکی کرت زما چربید دیو
 فوت شد از ما و،حملش شد پدید                           نطفه اش جست ورحم اندر خزید
 روز میلادش رصد بندیم ما                                     تا نگردد فوت ونجهد این قضا
 بر قضا هر کو شبیخون آورد                                    سرنگون آید زخون خود خورد

 هر کس بخواهد با آنچه که خداوند مقررکرده برایش پیش بیاید (سرنوشت یا قضای الهی )بجنگد قطعا به هلاکت میرسد ،
مولوی معتقد است با جهد وتوکل وایمان برخداوند میتوانیم تغیر سرنوشت خود را از خداوند درخواست کرده و اگر برای ما این تغیر خیر باطنی داشته باشد حتما صورت میگیرد ،چه بسیاراتفاق که به نظر ما به خیر وصلاح است ولی در باطن شر میباشد و حاجات ما بر آورده نمیشود وتغیر آن در حکمت الهی صلاح نیست .

 

دست شد بالای دست این تا کجا ؟                         تا به یزدان که الیه المنتهی
 کان یکی دریاست بی غور وکران                            جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیله ها وچاره ها گر اژدها ست                              پیش الاالله، آنها جمله لاست

 

با همه مشکلات وسختگیری ها موسی به دنیا آمد وبه امر خداوند در داخل سبد توسط مادرش قرار داده شد.بار دیگر ثابت گشت که قدرت واراده واقعی در دستان خداست ،ودست،
بالای دست بسیار است تا به دست الهی ختم شود که قدرت واقعی در دستان اوست .
خداوند به دریایی تشبیه میشود که بسیار عمیق وژرف است وتمام دریاها واقیانوسهای .
هستی در مقایسه با او به رودهای کوچک یا سیل شبیه میباشند .
فرض کنیم حیله ونیرنگ انسان به بزرگی اژدها باشد، ز طرف انسانها صورت بگیرد
باز دربرابر قدرت الهی بسیار ناچیز ست .


لا در عربی به معنی نفی چیزی است (نه) ولی در نزد عرفا وصوفیه به مفهوم چیزی
با اعتبار ونامشخص است .نفی غیر وغیریت ،ماسوی الله است .مقابل کلمه الا که اثبات
خداوندست .
آنچه در فرعون بود ،آن در تو هست                           لیک اژدرهات،محبوس چه ست
ای دریغ این جمله احوال تو است                             تو بر آن فرعون برخواهیش بست

 مولوی هشدار میدهد که مراقب کارهایت باش هرخصوصیتی که درفرعون وجود دارد
درتو هم هست وتو باید این زیاده خواهی ها رو کنترل ومهار کنی وبرآنها پیروز بشوی.
اژدهای نفس تو در قعرچاه خوابیده ،پس مراقب باش .افسوس که انسانها فرعون را
سرزنش میکنندوخدا را شکر میگویند که مانند فرعون غرق
هوسها نیستند وغافلند که اگردر شرایط مانند فرعون قرار گیرند.جاه ومقام وثروت و......
باعث میشود از فرعون هم فرعونتر شوند.

گر زتو گویند ، وحشت زایدت                                  ور ز دیگر،آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین؟                                دور می اندازدت سخت این قرین
 آتشت راهیزم فرعون نیست                                ورنه چون فرعون اوشعله زنی ست

اگر از صفات بد شما بگویند بسیار ناراحت میشوید وتمام وجودتان را نفرت میگیرد
واگر در غالب صفات شخص دیگر سعی کنند به شما صفات بدتان را بگویند ،فکر میکنید
دارند برایتان حکایت میکنند ومنظور شما نیستید .
 ولی میدانی اگر گرفتار نفس اماره بشوی تورا از وصال خداوند دور میسازد؟
نفس اماره تو شرایط فرعون شدن را ندارد واگرآتش نفست اهیزم فرعونی داشت
از او بدتر بودی .پس بهوش باش واز شنیدن صفات بدخودت دلگیر نشو ودشمنی نکن
بلکه سعی وتلاش خودت را در اصلاح ومهار نفس اماره بکن .
اولیا وپیامبران برای اینکه باعث رنجش مردم نشوند هرگز رودر روی کسی کار بد و
زشت اورا نمیگفتند وهمیشه سعی میکردند که درقالب مثال بیان کنند وشخص را آگاه و
هوشیار کرده تا رفتار خود را اصلاح کنند .

 مثنوی معنوی دفتر سوم

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 15 آبان 1395
نظرات


 به نام خدا 

در دفتر ششم_مثنوی حکایتی نقل شده است که به عنوان نمونه حکمت
عملی زندگی میباشد .

 سه نفر ،که یکی مسلمان ،یکی یهودی و یکی مسیحی با همدیگر راهی
سفر میشوند تا به شهری میرسند ،در گذشته که هتل ومسافرخانه نبود مردم
از تازه واردها پذیرایی میکردند .

ظرفی حلوا برای آنها می آورند، مسلمان که گرسنه بود میگوید الان همه با هم
بخوریم یا سه قسمت کنیم وهرکه سهم خود را هر وقت که مایل است بخورد . آن دو
نفر مخالفت کردند وگفتند خداوند از جدایی بین بندگان خشنود نخواهد شد واو را
متهم به تکروی کردند.
 گفت مومن امشب این خورده شود ؟
 صبر را بنهیم ،تا فردا بود
 پس بدو گفتند زین حکمت گری
 قصد تو آنست تا تنها خوری
 گفت یاران نه که ما سه تنیم
 چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم

آنها نپذیرفتند ومسلمان تسلیم آن دو شد .

 بود مغلوب او ،به تسلیم و رضا
 گفت :سمعا ،طاعتا ،اصحابنا

صبح مسیحی و یهودی که خیال داشتند سهم مسلمان را هم بر دارند
گفتند :قبل از خوردن حلوا هر که خوابی را که دیشب دیده بازگو کند .
خواب هر کس بهتر بود همه حلوا سهم اوشود

 یهودی از خواب خودش گفت :حضرت موسی را درکوه طور دیدم ومن و
کوه وموسی غرق در نور اشراق الهی شده بودیم.

 در پی موسی شدم تا کوه طور

هرسه مان گشتیم نا پیدا زنور 

 هم من وهم موسی وهم کوه طور

هر سه گشتیم از اشراق نور

 مسیحی گفت من بدنبال حضرت مسیح به آسمان چهارم عروج کردم .

بعد از آن ترسا در آمد در کلام

که مسیحم رو نمود اندر منام
 من شوم با او به چارم آسمان

مرکز وماوای خورشید جهان

مسلمان گفت :من حضرت محمد (ص )را بخواب دیدم .حضرت گفت :
آن یهودی غرق در اشراق با موسی شد و آن مسیحی لیاقت عروج به
آسمان چهارم را یافت . ولی تو ای درمانده وفریب خورده لیاقت عروج به
مدارج عالی را نداشتی ،پس بلند شو وظرف حلوا را بخور .

 آن دو فاضل ، فضل خ

با ملایک از هنر در باختند
 ای سلیم گول، واپس مانده هین

 برجه و با کاسه حلوا نشینود دریافتند

 

یهودی ومسیحی میگویند : تو چطور توانستی حلوا را تنها بخوری 

مسلمان گفت :شما حاضرید بر خلاف دستور پیامبر خود عمل کنید ؟

تو مسیحی هیچ از امر مسیح

سرتوانی تافت در خیر و قبیح ؟
 تو جهود از امر موسی سر کشی

 گر بخواند در خوشی یا ناخوشی
 من زفخر انبیائ سر چون کشم ؟

خورده ام حلوا واین دم سر خوشم

 این حکایت ارزش حکمت عملی در زندگی را نمایان میسازد، در اصطلاح
فلسفی پراگماتیزم (پراگماتیسم )یا مکتب اصالت عمل یا عمل گرایی .

 در این مکتب ارزش هرچیزی را براساس کارایی آن در رسیدن به هدف
وتحقق اهداف میداند .

 افکار واندیشه های انسان در نیازهای عملی زندگی او ریشه دارد .و
رسالت اندیشه ها حل وفصل مسایل وبحرانهای زندگی است.

 حقیقت کلی وعینی نیست بلکه بر اساس واقعیت ها وشرایط زمان و
مکان است .مثل داستان ذکرشده که مسئله رفع گرسنگی به هنگام خواب،
احقاق حق خویشتن از غذا ، خنثی کردن نقشه دو همسفر که نیت پایمال
کردن حق مسلمان را داشتند .

نتیجه رویایی بود که مسلمان گفت تا رفع گرسنگی کند واز نظر
مکتب پراگماتیسم رویای او بهترین بود و هر دو همسفر هم به آن اذعان کردند .

 پس بگفتندش که والله خواب راست

تو بدیدی وین به از صد خواب ماست
 خواب تو بیداری است ای بو بطر

 که به بیداری عیان استش اثر

 این جنبه از نظریه پراگماتیسم یا مکتب اصالت عمل یا عمل گرایی توسط
جان دیویی فیلسوف قرن نوزدهم مطرح شد واین نظریه را به فرضیه تکامل
متصل کرده وتشابهاتی بین آنها برقرار ساخته است .

 و ازسوی ویلیام جیمز بیان کرد که برای قضاوت درستی یا نادرستی یک
نظریه باید به نتیجه ای که از آن بدست میاید ،توجه شود.

 پیغام سروش ، جلال هاشمی . 

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 14 آبان 1395
نظرات


به نام خدا 

غزل_1280_دیوان_شمس

 این غزل را مولوی در وصف شمس ودر اوج دلتنگی نوشته است و
همانطور که در جریان هستید شمس به دلیل آزار واذیت حسودان از قونیه
خارج میشود ومولوی دلتنگ این خروج خطاب به مریدان وحاسدان میگوید :

جان منست او هی مزنیدش                                 آن منست او هی مبریدش
روح وروان من شمس است او را آزار ندهید ، آن من یعنی مال من ،
او پادشاه وجود من است ،اورا از من مرتب جدا نکنید (هی مبریدش ).

آب منست او نان منست او                                مثل ندارد باغ امیدش
شمس مایه حیات وزندگی من است برای تکامل وجودم نیاز مند او
هستم ،عالمی را که به من مینمایند از بهشت هم زیباتر وسرسبزتر است .

 باغ وجنانش آب روانش                                    سرخی سیبش سبزی بیدش
مقایسه بین بهشتی که خود مولانا تا قبل از آشنایی باشمس تصور کرده بود
وعالم معنا یا بهشت موعودی که شمس ذکر کرده را بیان میکند ومیگوید
اصلا قابل قیاس نیستند .

 متصلست ومعتدل است او                               شمع دلست او پیش کشیدش
متصل ،پیوسته ،ملحق ،در اصطلاح عرفا به کسی که به وصل خدا
رسیده است متصل یا واصل میگویند .
شمس عارفی واصل وراه ارتباط من باخداست .(معتدل، ایجاد کننده اعتدال )
او باعش روشنی ضمیر انسان میشود اورا به نزد خود فراخوانید .

 هر که زغوغا وزسر سودا                                  سرکشد این جا سر ببریدش
اگر از روی قیل وقال و توهم در این دایره مستی هوی نفس کسی سریر آورد
وخودنمایی کرد. یا ایجاد آشوب کرد مانع او شوید (سرببریدش، همانجا آتش
هوس وقال را خاموش کنید ).

هر که زصهبا آرد صفرا                                        کاسه سکبا پیش نهیدش
صهبا ، همان باد صباست که به ضرورت وزنی به این صورت آمده است.
درست مثل شخصی که مبتلا به صفرا باشد وصبح ناشتا حالش بد میشود و
برایش کاسه سکنگبین (سکبا) میدهیم،چون سکنجبین صفرا بر است وبرای
درمان کبد شیرینی بدون چربی مفید است او را هم درمان کنید . مانع رفتار
ناشایست حاسدان شوید .

عام بیاید خاص کنیدش                                      خام بیاید هم بپزیدش
هر انسان با خیالات وتوهمات ذهن اسیر قال (عام )در این دایره قرار بگیرد باید از
اندیشه رهاشده ودر جرگه خاصان وسالکان قرار بگیرد ودر طی طریق سلوک خامی
خود را از دست بدهد وپخته شده به تکامل روح برسد .

 نک شه هادی زآن سوی وادی                            جانب شادی داد نویدش
الان از عالم معنا راهبر وراهنمایی مثل شمس برای ما آمده و به ما بشارت وصل
الهی را میدهد .

 داد زکاتی آب حیاتی                                         شاخ نباتی تا به مزیدش
شمس شمه ای ( زکاتی )از آنچه که مایه شیرینی (نوشین شدن روح )
وحیات جاوید است به ما میدهد تا خودمان با کمک راهنمایی او به مقصد
برسیم ، اوچراغ هدایت ما شده است

 باده چو خورد او خامش کرد او                               زحمت برد او تا طلبیدش
هر کس از باده الست یا می مستی که شمس داده بخورد برعکس می
انگور که شخص را به هیجان میاورد ساکت میشود وبه درون سفر میکند
وبرای زلال شدن درون رنجها میبرد تا در درگاه الهی پذیرفته شود .

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 12 آبان 1395
نظرات

به نام خدا

کرامات_شیخ_اقطع_و_زنبیل_بافتن_او_با_دو_دست_دفتر_سوم_مثنوی

 شیخ اقطع از عرفای بزرگ بود که یک دست داشت ،یکروز در کلبه (عریش)
خود نشسته ومشغول زنبیل بافتن با دو دست بود که شخصی وارد کلبه او میشود .
شیخ به شخص تازه وارد میگوید چرا سرت را انداختی وبه داخل کلبه من آمدی؟
چرا بدون اجازه من با سیاق(پیشی گرفتی ،سبقت گرفتی ،با عجله) وارد شدی،
ومرد به اومیگوید انقدر مشتاق دیدار تو بودم سرزده واردشدم .شیخ از مرد قول
میگیرد که درباره اینکه با دو دست زنبیل میبافته به کسی چیزی نگوید .

مولوی اشاره به این نکته دارد که عارف واصل چون اراده اش با اراده خداوند یکی
شده انجام هیچکاری برایش غیر ممکن نیست ،ولی اجازه بیان اسرار الهی را ندارد .
مرد قول میده به دوستان ،نزدیکان ودشمنان هم در این مورد حرف نزند .
ولی عده ای آدم فضول در قوم از هرجا که دید داشت به منزل شیخ اقطع نگاه میکردند
ومتوجه شدند که شیخ با داشتن یکدست هنگام بافت زنبیل دو دست دارد و این کرامت
را به دیگران خبر دادند .

شیخ به درگاه خداوند روی میاورد ومیگوید من این راز را پنهان کردم چه حکمتی بود
که اسرار را فاش کردی؟
خداوند به او وحی میکند ،زمانی که تو دستت را در حادثه از دست دادی ،عده ای به
ولی بودنت شک کردند ومن خواستم با این کرامت حقانیت تو را ثابت کنم.
تا عده ای به دلیل یک واقعه بد نسبت به عدم حکمت در کارمن ، گمراه نشوند واز
درگاه الهی رو برنگردانند.

همانطور که قبل از گرفتن دست تو ،بتو آرامش وصبر وتحمل حادثه را داده بودم .
مولوی از داستان به این نتیجه میرسد که هرچه از طرف خداوند میاید حکمتی در
آن است . وهر کرامتی توسط عارفان واصل انجام میشود فقط برای هدایت مردم
به سوی خداوند است وقصد خودنمایی ندارند.
رمز گشایی این دست غیبی برای از بین بردن توهمات ناروا در مردم وروی آوردن
آنهابه خداوند است .واینکه خداوند در هر حادثه ای حتما صبر وتحمل آن حادثه را هم
میدهد، وهیچ کار او بدون حکمت نیست.

 خدا گر زحکمت ببندد دری                     زرحمت گشاید در دیگری

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 12 آبان 1395
نظرات

 

آتئیست یا آگنوستیک؟

atheist از تركيب پيشوند نفي a با كلمه ي theos به معناي خدا ساخته شده است. ريشه ي كلمات يوناني هستند و شكل كنوني آنها لاتين. از theos (خدا) به تنهايي در تركيب theist استفاده مي شود، كه در اين متون با خداباور معادل است، و در برابر نقيض آن، يعني atheist قرار مي گيرد، كه معادل خداناباور در اين سلسله متون است.

agnostic هم از تركيب يوناني-لاتين gnostos به معني شناخت تشكيل شده است، و همانطور كه از ظاهر آن پيداست، به نوعي در برابر شناخت قرار مي گيرد. معمولا آن را به لاادري گر معني مي كنند، به معني «نميدانم گرا».

آتئيست ها كساني هستند كه به وجود خدايان اعتقاد ندارند، و به تبع آن به وجود روح، شيطان، فرشتگان، و انواع چيزهايي كه خود آنها را «خرافه» مي دانند نيز باور ندارند.

آگنوستيك ها كساني هستند كه اعتقاد دارند نمي توان دانست خدا(يان) وجود دارند يا خير.

اشتباهي كه در مورد آنها رايج است و در برابرگذاری لاادري گر (نمي دانم گرا) نيز مشخص است، اين است كه اين افراد «نمي دانند» خدا وجود دارد يا خير، در حالي كه تعريف درستي نيست. آگنوستيك كسي نيست كه در مورد وجود خدا شك داشته باشد، يا در انتظار اطلاعات بيشتري باشد تا در مورد آن تصميم بگيرد.

آگنوستيسيزم نيز مانند خداباوري و خداناباوري ديدگاهيست كامل كه مي تواند مثل آنها دايمي باشد. آگنوستيك اعتقاد دارد كه اصولا «نميتوان» دانست خدايان وجود دارند يا خير، و هم كساني كه اعتقاد دارند خدا وجود دارد در اشتباه هستند، هم كساني كه اعتقاد دارند خدايان الزاما وجود ندارند.

مسئله ي اصلي تفاوت و شباهت هاي بين آتئيسم و آگنوستيسيزم است. باز هم بر خلاف ديدگاهي كه ممكن است بيشتر رايج باشد، نه تنها در برابر هم قرار نمي گيرند، كه در واقع در كنار هم هستند، و حتا نمي توان آنها را از هم جدا ساخت. اگر كمي دقيق باشيم، كساني كه به عنوان آتئيست مي شناسيمشان آگنوستيك هستند.

نميتوان هيچ مرز دقيقي بين اين دو گرايش در نظر گرفت. مي دانيد چرا ؟

يك آگنوستيك كسي ست كه اعتقاد دارد نمي توان به وجود داشتن يا وجود نداشتن خدايان آگاهي پيدا كرد. مسلما ما همگي از مسئله ي وجود داشتن يا وجود نداشتن خدا براي تصميم گيريهاي زندگي خود استفاده مي كنيم. اگر قرار بود اين مسئله هيچ تاثيري در زندگي ما نداشته باشد، به آن اهميتي نمي داديم.

هنگامي كه نتوانيم وجود داشتن يا وجود نداشتن چيزي را بدانيم، كه اولين آگاهي در مورد آن است، مسلما نمي توانيم چيزي در مورد چگونگي آن بدانيم، و به عبارت دیگر «هیچ چیز در موردش نخواهیم دانست»، زیرا هر دانستگی دیگری، در خود وجود داشتن یا وجود نداشتن را مستتر دارد. مشخص است وقتی که در مورد چیزی هیچ ندانیم، حکمی را هم نمی توانم به آن نسبت دهیم.

مثلا در یک دیدگاه بنیادگرایی، فرد معتقد است خدا تعیین می کند که صلاح او در فلان تصمیم گیری چیست. ولی وقتی ما هیچ چیز در مورد خدا نمی دانیم، نمی توانیم بدانیم که او کدام راه را صلاح می داند. ما نمی توانیم هیچ حکمی را به او نسبت دهیم، هیچ نظامی و هیچ دینی بر این اساس شکل نمی گیرد. کسی که چنین باوری در مورد خدا دارد، در عمل کوچکترین تفاوتی با خداناباور نخواهد داشت، زیرا دومی می گوید که خدا وجود ندارد، و در نتیجه در امور زندگی چیزی را به او ارجاع نمی دهد، و آگنوستیک می گوید که نمی توان دانست وجود دارد یا خیر، و به این خاطر هیچ امری در زندگی را به او ارجاع نمی دهد.

پس دیدیم که هیچ تفاوتی عملی بین آتئیست و آگنوستیک وجود ندارد، و هر دو گروه مانند هم به زندگی نگاه می کنند، و برخلاف خداباور. در مورد تئوریها نیز تفاوت زیادی وجود ندارد.

اکثر کسانی که خود را خداناباور می دانند، در تحلیل دقیقتر آگنوستیک هستند، و تنها برای بهتر مشخص شدن مشی زندگیشان، خود را علنا خداناباور معرفی می کنند، زیرا آگنوستیسیزم روشیست که سوتفاهم آمیز است. اگر چنین چیزی نباشد، شاید بهتر باشد تمام خداناباوران را آگنوستیک بنامیم. در سایر مطالب این سایت هرکجا از ترکیب خداناباور استفاده شده باشد همان معنای مابین آتئیسم و آگنوستیسیزم است، مگر اینکه خلاف آن گفته شده باشد.

خلاصه اینکه هیچ فرق مهمی بین این دو گرایش وجود ندارد.

از این مسئله گذشته، درست بر همین اساس می توان نتیجه گرفت که اشتباه بودن برهان های وجود خدا نیز به نوعی «معادل» با وجود نداشتن خدا هستند، زیرا اگر ما نتوانیم وجود او را تحقیق کنیم (به طور نظری یا عملی) به مرحله ی بعدی، یعنی استخراج احکام نخواهیم رسید، و به این خاطر موضع ما (که می توانیم آن را موضعی آگنوستیک بنامیم) کاملا مانند حالتی خواهد بود که خدایی وجود ندارد (یعنی موضعی آتئیستی). در جواب به خداباورانی که پس از رد تمام برهانهایشان از خداناباور اثبات وجود نداشتن خدا را می خواهند، می توان بر این اساس گفت که چنین اثباتی وجود ندارد و نیازی نیز به آن نیست، چرا که رد شدن برهانها موقعیتی را پیش می آورد که درست مانند زمانیست که اثبات شود خدایی وجود ندارد.

توسط اردشیر پ

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 11 آبان 1395
نظرات


حکایت قلعه ذات الصور یا دژهوش ربا دفتر ششم


با اینکه شاه به فرزندان گفته بود به این دژ نزدیک نشوند ولی حس کنجکاوی آنها باعث شد داخل قلعه شده وبا دیوارهای پر از نقش ونگار مواجه ودربین تصاویر دل بسته تصویر دختری شده ،بدنبال پیدا کردن او راهی شدند پیری که آنجا بود به آنها گفت باید به کشور ماچین بروند
عزم کردندآن هرسه پسر                            سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها وقلعه هاش                       از پی تدبیر دیوان ومعاش
دستبوس شاه کردند ووداع                         پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد ، عازم شوید                 فی امان اله، دست افشان روید
غیر آن یک قلعه ، نامش هوش ربا                 تنگ آرد بر کله داران قبا
اله اله زآن دز ذات الصور                              دور باشید وبترسید از خطر
رو وپشت برجهاش وسقف وپست                 جمله تمثال ونگار وصورت است


شاه به فرزندانش گفت بخاطر خدا از تصاویر درون قلعه دوری کنید اون قلعه مثل اتاق زلیخا پر از تصویر است
اشاره به اینکه زلیخا تصویر خودش را برای اینکه یوسف رو به تسلیم دربیاره در تمام قصر بر دیوارها نصب کرده بود تا یوسف به هر جا نگاه میکندنقش زلیخا رو لحظه ای از دیدگان خودش دور بنبیند.

بهر دیده روشنان ، یزدان فرد                        شش جهت را مظهر آیات کرد
همانطور انسان خداشناس وروشن ضمیر وقتی به شش جهت (تمام هستی شامل شمال ، جنوب ، مشرق ، مغرب ، بالا وپایین) نگاه میکند هرچه به چشم میخورد عظمت خداوند را بیاد میاورد وهر آنچه هست تجلی خداوند برای اوست حتی وقتی به حیوانات نگاه میکند یا به گیاهان که غذای  آنهاست باز قدرت خداوند به چشم میخوردکه این گیاه را برای پرورش آن حیوان بوجود آورده است

تا بهر حیوان ونامی که نگرند                         از ریاض حسن ربانی چرند
نامی ، رشد کننده ، گیاه
بهر این فرمود با آن اسپه او                           حیث ولیتم فءم وجهه
برای همین خداوند فرموده ای مومنان بهر طرف نگاه کنید همه جا ذات الهی نمایان است

از قدح گر در عطش آبی خورید                      در درون آب، حق را ناظرید
انسان خدا شناس حتی در زمان رفع تشنگی وقتی آب میخورد باز حضور خدا را درک کرده، به عبارتی عکس رخ یار را در آب میبیند

آنکه عاشق نیست ، او در آب در                  صورت خود بیند ای صاحب بصر
اما اگر عشق خداوند در دل ودیده کسی نباشد از همان کوزه برای رفع تشنگی آب میخورد ولی به عکس خودش که درآب افتاده توجه میکند .یعنی از حضور خدا غافل است.

صورت عاشق چو فانی شد در او                  پس در آب اکنون که را بیند؟ او
وقتی انسان عاشق در معشوق فانی شود بهر جا نگاه کند مگر غیر از معشوق کسی دیگر را میبیند؟

حسن خلق بیند اندر روی حور                       همچو مه در آب ، از صنع غیور
انسان عاشق به هرچه نگاه میکند صورت معشوق رو که براش مثل حوری وفرشته است میبیند واگر این عاشق گرفتار عشق خدایی باشد در همه چیز تصویر جمال خدا را میبیند مثل تصویر ماه که در آب دیده میشود.همه کاینات تصویر نور جمال خداوندست .

غیرتش بر عاشقی وصادقی است                غیرتش بر دیو وبر استور نیست
همانطور که عاشق نسبت به معشوق نعضب دارد معشوق هم نسبت به عاشق تعصب پیدا میکند، خداوند نسبت به بنده خدا دوست غیرت داشته ومیخواهد که فقط چشم امید بخدا داشته باشند . چرا خدا نسبت به شیطان یا حیوانات این غیرت را نداردچون آنها به درک پرستش خدانرسیده اند.

دیو اگر عاشق شود ، هم گوی برد                  جبرییلی گشت و ، آن دیوی بمرد
حتی شیطان (دیو ) اگر عاشق خداوند باشد گوی سبقت را میتواند از جبرییل که فرشته مقرب خداست ببرد وصفات جبرییل رو پیدا کرده واز مقربین گردد.

اسلم الشیطان، آنجا شد پدید                          که یزیدی شد زفضلش بایزید
وقتی شیطان تسلیم عشق خداوند بشود، هریزیدی صفتی دارای فضائل بایزد میشود  .
یزیدی فرقه ای است که یزید(شیطان) را فرشته مقرب خداوند میدانند ومعتقد هستند از عشق زیاد بخدا وتعصبش به خداوند وانجام گفته خدا که به غیر از من به کسی سجده نکن شیطان سجده نکرده ودستور خدا را انجام داده ودر امتحان الهی پیروز شده است ، با شیطان پرستی تفاوت دارد

این سخن پایان ندارد ، ای گروه                    هین نگه دارید زآن قلعه ، وجود
گروه ، مردم ، جماعت
وجوه، صورت
 این صحبت ها تمامی ندارد ،
(منظور صحبت های در مورد آلوده نشدن به ظواهر دنیوی )
شما قلعه وجودتان را همچنان پا برجا نگهدارید یعنی جذب ظواهر دنیوی نشوید
هین نگهدار ، بهوش باش
 یا بهوش باشید وخودتان را از آن قلعه دور نگاهدارید.

هین مبادا که هوستان ره زند                      که فتید اندر شقاوت تا ابد
به هوش باشید که هوس شما را از راه به در نکند که تا ابد در بدبختی و شقاوت خواهید افتاد
یا به سر خواهید برد .

از خطر پرهیز آمد مفترض                           بشنوید از من حدیث بی غرض
مفترض ، واجب ، فرض شده
پرهیز از خطر بر همه واجب است شما این نصیحت بی غرض را از من بشنوید

فرج جویی ، پیدا کردن راه
برای پیروزی و پیدا کردن راه باید خردمندانه و نکته سنج و دقیق بود و خرد حکم می کند که از جایگاه شر و بلا و فتنه به دور باشی

گر نمیگفت این سخن را آن پدر                  ور نمی فرمود زآن قلعه حذر
اگر پدر در مورد آن قلعه صحبت نمی کرد و از نزدیک شدن به آن قلعه منعشان نمی کرد ...

خود بدآن قلعه نمیشد خیلشان                  خود نمی افتاد آن سو میلشان
خیل ، گروه اسبان وسواران ، گروه
آنها به فکر نزدیک شدن به قلعه نمی افتادند و هوس نزدیک شدن به آن را به سر راه نمی دادند

در اینجا مولانا هوشمندانه درس میدهد که اگر قرار است انسان را از چیزی برحذر کنی از قبل باید زمینه سازی کرده ودلایل پرهیز را مشخص کنید که حریص تر نشود

کان نبد معروف ، بس مهجور بود                    از قلاع واز مناهج دور بود
نبد ، نبود
مهجور ، دیوانه ، دور افتاده ، متروک
مناهج ، راه های روشن
مسیرهای مشخص رفت وآمد
از بس که قلعه دور افتاده و و مهجور بود شهرتش را از دست داده بود ،مسیر مشخصی به آن راه نداشت .

چون بکرد آن منع ، دلشان زآن مقال             در هوس افتاد ودر کوی خیال
چون پدر آنها را از آن قلعه منع کرد دل فرزندان در پی پیدا کردن آن قلعه در هوس افتاد .
انسان را از هر چه منع کنی حریص تر می شود .

رغبتی زین منع در دلشان برست                  که بباید سر آن را باز جست
از این منع کردن در فرزندان میل فراوان بوجود آمد که حتما باید راز این ماجرا را کشف کنیم ..

کیست کز ممنوع گردد ممتنع؟                      چونکه الانسان حریص ما منع
کیست که از چیزی که منع شده و ممنوع باشد امتناع ورزد
چون انسان نسبت به چیزیکه از آن منع شود حریص است

نهی ، بر اهل تقی تبعیض شد                   نهی ، بر اهل هوا تحریض شد

این بیت پاسخ سوال آیا برای تمام انسانها این امر که هرچه انسان را منع کنن حریص تر میشود صدق میکند
مولانا در جواب می گوید نه ، پرهیزگاران واصلان از این قانون جدا هستند وآنها به فعل حرام رو نمیاورند،انسانهای عادی وسالکان در هر مرحله ای ممکن است دچار این مشکل بشوند 

تبعیض شد یعنی جدا هستند ..
تقی ، پرهیزگار
تبعیض ، بغض ونفرت
اهل هوا ، شهوت پرستان
تحریض، تحریک ، برانگیخته شدن
تبعیض، جداشدن بین دو چیز

پس ، ازین یغوی به قوما کثیر                       هم ازین یهدی به قلبا خبیر
یغوی ، گمراه شدن
مصرع دوم قسمتی از سوره بفره
پس از این منع کردن گروه زیادی از مردم گمراه میشوند،ا وبواسطه همین منع کردن افراد روشن ضمیر به حقیقت پی میبرند

مولانا اشاره داردکه برداشت های آدمها از کلام وجملات یکسان متفاوت است وبا یک جمله یا آیه شخصی گمراه وشخصی هدایت میشود واین برداشت به ذات انسان بستگی داره انسان خوش نیت برداشت درست وانسان بد نیت برداشت غلط میکنند 

کی رمد از نی حمام آشنا ؟                      بل رمد زان نی حمامات هوا
حمام ،کبوتر
حمامات :کبوتران
ات ، علامت جمع
نی ، ساز نی
در قدیم برای دور کردن گاو وگوسفند وشتر از مزارع طبل میزدند وبرای دورشدن پرندگان با نی نوای خاصی زده میشد
کبوتر از ساز و آواز خوش کی فرار می کند ؟بلکه کبوتران غریبه ازآنجا دور میشود

وقتی صدای نی میاد کبوتر جلد یا دست آموز چون میداند از صاحبش هست نمیترسد، ولی کبوتر های دیگر آسمان از ترس فرار میکنند
تکمیل کننده بیت قبل که انسانی که خداشناس از فرمان خدا برداشت خوب دارد وهدایت میشود ولی انسان خدانشناس تفسیر بد کرده وبیشتر گمراه میگردد

پس بگفتندش که خدمت ها کنیم               بر سمعناواطعناها تنیم
سمعنا ، شنیدم
اطعناها ، مطیع وفرمانبرداریم
پسران به پادشاه گفتند که ما در خدمت شماییم هر آنچه که بشنویم را اطاعت می کنیم .

رو نگردانیم از فرمان تو                            کفر باشد غفلت از احسان تو
هیچ گاه از فرمان شما سرپیچی نمی کنیم و اگر از احسان و محبت های تو غافل شویم کفران نعمت کرده ایم .و حقیقت را پوشانده ایم
چون کفر به معنای پوشاندن حقیقت است .

لیک استثنا وتسبیح خدا                          زاعتماد خود بد از ایشان جدا
استثنا ، ان شااله
در اینجا مولانا به این عقیده که در هر کاری نیت و حرکت وبعد توکل داشته باشیم اشاره دارد همانطور که تو داستان پادشاه وکنیز به درمان پزشکان اشاره کرد که به دلیل مغرور بودن بخودشان نتوانستند کنیز را درمان کنند
ترک استثنا نگفتن از بتر                           پس خدا بنمودشان عجز بشر
پسران به خداوند اعتماد کافی و وافی نداشتند و قبل از خدا به پادشاه ایمان آوردند .و درشروع کارشان به خداوند و الطاف او توکل نداشتند .
پسران به دلیل غرور فقط گفتند هرچه پادشاه بگوید واز ذکر وتسبیح خدا در کار غافل شده و نگفتند به امید خدا یا خدا کمک کندویا جملات مثل این خدا را فراموش کرده بودند. 
از اعتمادی که به خود داشتند از توکل و تسبیح خدا غفلت کردند.

ذکر استثنا وحزم ملتوی                      گفته شد در ابتدای مثنوی

در این بیت اکثر مفسرین اعتقاد دارند مولانا از ابتدا نام مثنوی را برای کتاب در نظر داشته واتفاقی شش جلد ننوشته چون برخی مخالف این عقیده بودند. 
برخی نام این کتاب را صیقل الارواح یا مثنوی صیقل الارواح دانسته اند و عده ای هم معتقد بودند مولوی برای این کتاب هم مثل فیه مافیه خودش اسم انتخاب نکرده است
که با اشاره به این بیت نظر آنها را رد میکنند
وبا توجه به این دوبیت اعتقاد دارند مولانا در نوشتن مثنوی در شش جلد تر تیب داشته وبرحسب تصادف نبوده است
ملتوی ، درهم پیچیده
حزم ، احتیاط
در حقیقت مثنوی انتخاب اسم ظرف برای معنا و مظروف است
موضوع گفتن انشااله یا توکل بر خدا از نکات احتیاط دار وپیچده مولوی است یعنی اعتقاد زیادی به آن دارد وتوکل در ضمن یکی از مراحل سلوک برای سالکین است
ذکر ان شالله و احتیاط های پیچیده در ابتدای مثنوی آمده است
یا میشود گفت ما مثنوی را با توکل بر خدا شروع کرده ایم .

صد کتاب ار هست ، جز یک باب نیست        صد جهت را قصد ، جز محراب نیست
همه ی دانش ها برای یک مقصود یعنی شناخت خدا و تمام مقصودهای برای یک مقصد هستند و ان عبادت خداست
اگر صد کتاب در مورد توکل بر خدا بگوییم فقط یک باب از رحمت الهی است
قصد از هر حرف و حدیثی فقط خداوند است چون همه ی جهت ها محراب روی حق اند .
اگر تمام کتب دینی وادیان وحقیقت وجود وجهان های موازی رو بررسی کنی تمام آنها پرستش خداوند ورسیدن به اوست

این طرق را ، مخلصش یکخانه است           این هزاران سنبل از یک دانه است
در این ابیات به اعتقاد مولانا به حرکت جوهری ادیان پی میبریم
همه ی راه ها برای رسیدن به یک منزل و مقصد هستند! و این همه گل نتیجه وجود یک دانه و بذر هستند.
همانطور که یک دانه گندم سنبله های فراوان به وجود می آورد انسان های خاص نیز از طریق های متفاوت فقط به یک خانه می رسند و آن حرم الهی است .

گونه گونه خوردنی ها صدهزار                   جمله یک چیز است اندر اعتبار
تنوع خوردنی ها به صدها هزار هم می رسد اما همگی بیان کننده ی یک چیز هستند و آن وحدت ریشه گاه آنها هست
در این بیت برای معنایی که قبلا گفته بود مثال زده است: هر نوع غذایی انسان بخورد در کل مقصدی جز سیر شدن ندارند. مولانا در این بیت می فرماید: غذا و لقمه نه تنها ان چیزی است که می خوریم سخنان و درس هایی که یاد می گیریم هم نوعی تغذیه ی جان و روان است

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 10 آبان 1395
نظرات


بنام خدا

سر استثناست این حزم وحذر                                     زانکه  خر را بز نماید این قدر 
احتیاط کردن وخودار بودن در انجام امور رازش گفتن وایمان قلبی به ان اشااله گفتن است ، 
گفتن ان شااله در ظاهر عرض است وجوهر اینکار ایمان قلبی به اراده خداوند است وگرنه گفتن انشا اله مثل پوست بادام وایمان قلبی وحضور دل جوهر یا مغز بادام است .
در مصرع دوم مولانا مثال میزنه اگر خری دیدی صرف ظاهر بیان کن با توجه به خصوصیات ظاهر خر است نگو من اطمینان دارم حتما خره چون خداوند این قدرت را دارد که خر را در چشم تو بز کند .خر کنایه از زشتی است وبز کنایه از زیبایی میباشد پس معنی بیت میشه خداوند قادر است هر زشتی را زیبا وهر زیبای را زشت جلوه نماید، چه بسا که بر اثر قدر روزگار با خواست خدا این تغییر رخ بدهد 
چون مقلب شد حق بود ابصار را                                    بگرداند دل وافکار را 
خداوند قادر است دگرگونی در دید واندیشه انسان بوجود بیاره وهمه چیز را آنطور که خداوند میخواهد ببینیم در نتیجه همه اتفاقات در اختیار اراده خداوند خواهد بود ، چه بسیار پیش آمده در سر راه تو چاه بوده ولی تو متوجه آن نشدی ویا بسیار دام ها سر راه تو قرار داشته که تو متوجه آنها نشدی
این تسفسط نیست ، تقلیب خداست                             می نماید که حقیقت ها کجاست 
تسفسط ، سو فسطایی گری ، این گروه معتقدند همه چیز زاده وهم وگمان ماست وهیچ کدام حقیقی نیست ولی حقیقت هم مشخص نیست کدامست به پیروان آن سو فیست میگن واز یونان باستان به بعد حضور داشتند آنها به راست بودن هرچیزی بی تفاوت هستند وسعی میکنن به طرف مقابل بگن این که تو میگی درست نیست ولی به درست هم اشاره ای ندارند سفسطه میکنند وگذران میکنند 
مولوی در بیت میگه اینکه من میگم سفسطه گری نیست بلکه من در مورد خصوصیت خداوند که دگرگونه وجمع اضداده صحبت میکنم ودرمورد تغییری میگم که با قدرت خداوند است وهمین نشان دادن حقیقت واقعی است اینکه برای پیدایش هر چیزی مبدا وقادر توانایی هست
مولوی سوفسطاییان را نقد میکنه ومیگه همینکه میگن این حقیقی نیست وتوهمه دلیل بر بودن یک حقیقت است
او نمی گوید حسبان خیالم                                           خیالی باشدت ، چشمی بمال 
حسبان ، شک کنندگان ، گمان برندگان 
او به انسان های که گمان میبرن می ه این که تو فکر میکنی هم چیز خیاله وتوهم ، خود این فکر توهم وخیاله پس بهتره چشمهایت رو دوباره ببندی ، بمالی وبا دید بیشتر باز کنی 
بقول سهراب چشم ها را باید شست

این سخن پایان ندارد، آن فریق                                     برگرفتند از پی آن دز ، طریق 
فریق ، گوسفند گم شده در اینجا مولانا سه شاهزاده رو به گله تشبیه کرده 
مولوی میگه هرچه در باب عارف وصفات او بگم پایانی ندارد وبرگردیم به ماجرا سه شاهزاده که از قلعه حرکت کردند ،
دز : قلعه 

بر درخت گندم منهی زدند                                             از طویله مخلصان بیرون شدند 

چون شدند از منع ونهیش گرم تر                                     سوی آن قلعه بر آوردند سر
منهی ، نهی شده 
طویله ، طنابی که به پای چهارپایان را می بندند تا کاه بخورند ، وچون در بیت بالا سه شاهزاده به گوسفند تشبیه شدند اینجا مولانا از کلمه طویله به عنوان سلک یا رشته یا گروه استفاده کرده است
پس معنی میشه آن سه برادرهم مثل آدم و حوا که به درخت ممنوعه یا نهی شده نزدیک شدند آنها هم از روی کنجکاوی به دژ ممنوعه وارد شدن واز گروه مخلصان خارج شدند وتاکید پدر را برای دور شدن از قلعه ندیده گرفتند .

بر ستیز قول شاه مجتبی                                              تا به قلعه صبر سوز هش ربا 
آمدند از رغم عقل پند تو ز د                                             شب تاریک ، بر گشته ز روز 
مجتبی ، انتخاب شده ، برگزیده
صبر سوز ، طاقت فرسا 
پند توز ، نصیحت شده 
رغم ، خلاف 
آن سه شاهزاده بر خلاف قولی که به پدرشان داده بودند به سخنان از روی عقل پدرخود توجه نکردند واز جایگاهی که مثل روز برایشا ن روشن بود خودشان را به جایی تاریک مثل شب ونا مشخص رساندند.

اندر آن قلعه خوش ذات الصور                                          پنج در بحر و ، پنجی سوی بر
پنج از آن چون حس به سوی رنگ وبو                                پنج از آن حس باطن راز جو 
وارد قلعه پراز نقش ونگار شدن واون قلعه پنج در بسوی خشکی وپنج در بسوی دریا داشت 
از نظر عرفا در قدیم تقسیم بندی ذیل صورت میگرفت :
پنج در سوی خشکی حواس ظاهری ما (عالم محسوسات ) شامل بویایی ، چشایی ، شنوایی ، بینایی ولامسه وپنج در بسوی دریا نماد حواس باطنی شامل قوه خیال ، قوه وهم ، حس مشترک یا ادراک حسی ، قوه حافظه وقوه متخلیه یا تخیل اختراعی است 

زآن هزاران صورت ونقش ونگار                                           میشدند از سو به سو ، خوش ، بی قرار 
تصاویر روی دیوار تمام حواس شاهزاده ها رو به خودش معطوف کرده بود وآنها شادمان به اطراف قلعه نگاه میکردند .

برچسب‌ها: جکایت , قلعه , دژ , پادشاه ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 9 آبان 1395
نظرات


بنام خدا


حکایت قلعه ذات الصور یا دژ هوش ربا دفتر ششم مثنوی بخش دوم

 

افرادی که از راه خلاف دست بردارند واز هوای نفسانی دست بکشند .هوای نفس سرده مثل باد پاییزی باعث جمع شدن وزرد شدن درختان میشوند وزمانی که خورشید معرفت الهی بر آنها بتابد وبهار معنویت در درون آنها به جریان در نیاید سبز نخواهند شد 

توبه آرند و ، خدا توبه پذیر                                      امر او گیرند و ، اونعم الامیر
وقتی انسان گمراه توبه کند ومطیع امر الهی بشه واز شدت پشیمانی ناله سر بده صدای ناله این شخص میتونه عرش خدایی را به لرزه در بیاره درست مثل دل مادر که برای فرزند درد مندش میلرزه ودست فرزند خود را میگیره وبه او کمک میکنه
آنچنان لرزد ، که مادر بر ولد                                  دستشان گیرد ، به بالا می کشد 
کای خداتان واخریده از غرور                                  نک ریاض فضل ونک رب غفور
به آنه بگین ای کسانی که خداوند شما را از دست شیطان رهانیده حالا بوستان فضل الهی برایتان آماده شده وتوبه شما مورد قبول گشته ومورد لطف خدا قرار گرفتین وروزیتان بی واسطه بدست شما میرسد
چونکه دریا بر وسایط رشک کرد                              تشنه چون ماهی ، به ترک مشک کرد 
وقتی سالک توبه کننده به درگاه خداوند توبه کرده به دریای معرفت وفضل خداوند متصل شد ودر آن شناور گردید یعنی سالک در این مرحله نیاز به ابزار ووسایل برای اتصال بخداوند نداره وهرچه بخواهد بدون واسطه از خداوند دریافت میکنند 

مولوی اشاره کرد که پسران پادشاه به پدر قول دادند مطیع دستورات او باشند ولی ذکر نکردند انشااله ، وقصد او گفتن کلمه انشااله یا توکل برخدا در انجام امور صرف لفظ وگفتن این کلمه نیست بلکه باور قلبی انسان مورد نظر است واعتقاد دارد که در تمام امور باید اراده ما وخواست خداوند توام باشد و ما باید در کارها قلبنا از خدا یاری بطبیم واشاره میکنه به داستان پادشاه وکنیز که طبیبان گفتند ما کنیز را درمان میکنیم وچون مغرور شده بودن از خداوند غافل شدن وخداوند به آنها ضعف شان را در طول درمان کنیز به آنها اثبات کرد .
ترک استثنا نگفتند از بتر                                         پس خدا بنمودشان عجز بشر 
طبیبان در درمان کنیز از خدا یاری نطلبیدند وخدا را فراموش کرده بودن خداوند هم به آنها ناتوانی انسان را بدون حضور خدا ثابت کرد 

گفته بودیم از سقام آن کنیز                                    وز طبیبان وقصور فهم ، نیز (سقام ، بیماری )
کان طبیبان همچو اسب بی عذا                               غافل وبی بهره بودند از سوار ( عذارجمع عذر ، افساری که مقداری روی صورت قرار گرفته باشد )
طبیبان مثل اسب بی افسار وسوار که برای خودش میره فکر کردند خدایی نیست ورها در هستی هستنوبه معلومات خود مغرور شده بودند واصلا به فکر مشیت واراده الهی نبودند وبفکر اینکه انسان لگامش در دست چابک سواری است که اراده او بالاترین اراده هاست
نا شده واقف که نک بر پشت ما                               رایض چستی است ، استادی نما (رایض ، رام کننده ، سوارکار )
نیست سرگردانی ما زین لگام                                  جز تصریف سوار دوستکام (تصریف ، تثیرف کردن )
این که ما میتونیم به اطراف حرکت کنیم علتش وجود همان سوارکار مهربان وقابل است
دوستکام در مناقب العارفین ، به کسی که هرچه اراده کند همان میشود معنی شده ولی معنی لغتی آن رفیق مهربان است 
ما پی گل سوی بستان ها شده                              گل نموده آن و آن خاری بده 
وقتی پزشکان متوجه شدن مشیت الهی بالاتر از تلاش وخواست ماست گفتن ما فکر میکردیم داریم درمان میکنیم گل پرورش میدیم غافل از این که آنها گل نبودند وخاربودند 
هیچ شان این نی که گویند از خرد                           بر گلوی ما ، که می گوید لگد ؟
هیچکدوم از آنها از روی عقل حرف نمیزدند وتشخیص نمیدادند چه اراده ای در کار است که برخلاف اراده وخواست آنها رفتار میکند 
آن طبیبان آنچنان بنده سبب                                   گشته اند از مکر یزدان محتجب 
آن پزشگان اشاره به داستان کنیز و پادشاه آن چنان اسیر علت های ظاهری بودند که از تدبیر ومشیت خداوند غافل بودند. (محتجب با حجاب )
گر ببندی در صطبلی گاو نر                                       بازیابی در مقام گاو ، خر 
از خری باشد تغافل خفته وا                                      که نجویی تا کی است آن خفیه کار ؟
اگر یک گاو نر تو طویله داشته باشیم وببینیم خر جای اون است از خودمون نمیپرسیم این خر رو کی واز کجا آورده ؟
تیر سوی راست پرانیده یی                                      سوی چپ رفته ست تیرت ، دیده یی 
شده تیر به سمت راست بندازی وببینی رفته سمت چپ از خودت نمیپرسی چرا رفت به آنطرف ؟ مولوی در این ابیات سعی داره علت وعلت ساز یا سبب وسبب ساز را مطرح میکنه گاوخر ، معلول یا سبب وعامل جابجایی علت یا سبب ساز است تیر معلول وتیرانداز علت است .

مولوی در خصوص داشتن توکل حقیقی بخداوند نه توکل زبانی صحبت کرد و اینکه خداوند هم سبب ساز است وهم سبب سوز ،گفت واینکه بسیار پیش میاد که نیتت در انجام کار با نتیجه کارت با تمام تلاش هایی که میکنی فرق داشته باشد ومثال میزند 
سوی آهویی به صیدی تا ختی                                 خویش را تو صید خوکی ساختی
توبرای شکار آهو میری ولی در هنگام شکار خوکی وحشی بتو حمله میکنه وتو را از پا در میاورد

در پی سودی دویده بهر کبس                                  نا رسیده سود ، افتاده به حبس 
چه بسا تلاش میکنی در راه کسب وکارت به سودی برسی ولی نه تنها سود بدست نمیاری بلکه ضرر کرده وبه زندان هم می افتی 
چاه ها کنده برای دیگران                                          خویش را دیده فتاده اندر آن 
ویا چه بسیار افرادی که برسرراه دیگران چاه میکنند تا نابودشان کنند ولی خودشان به ته چاه میافتند 
در سبب چون بی مرادت کرد رب                               پس چرا بد ظن نکردی درسبب 
وقتی خداوند در سبب سازی برای بهتر شدن کارت تو را ناکام میکنه چرا تواز اعتماد خودت به سبب یا علت کار دست بر نمیداری 
بس کسی از مکسبی خاقان شده                            دیگری زآن مکسبه عریان شده 
چه بسیار مردم که خداوند براشون سبب ساز بوده واز یک کار ثروتمند شدند وهستند انسان های که خداوند براشون سبب سوز بوده ودر همان کار ضرر دادند وورشکست شدند .
چه بسیار انسانهای که خدا کمکشون کرده واز طریق ازدواج ثروتمند شدند وافراد بسیاری هم هستند نه تنها ثروتمند نشدند در ازدواج بلکه آنچه هم که داشتند از دست دادند
پس سبب ، گردان چو دم خر بود                                 تکیه بر وی کم کنی ، بهتر بود 
از این مثالها این نتیجه گرفته میشه که علت هر کاری مثل دم خر که مرتب در حال حرکت است وعلل ظاهری مطابق میل ما همیشه نیست گاهی خوب وگاهی بده وبهتر کمتر به دلیل یک کار تکیه کنیم وبهتر اینه که به مسبب الاسباب روی بیاریم 
ور سبب گیری، نگیری هم دلیر                                   که بس آفتهاست پنهانش به زیر 

علت اینکه دریک کار کسی موفق میشه ودیگری در همان کار ناموفق مولانا در این میداند که آن شخص نا موفق چشم امید به بنده داره وبا توکل بخدا شروع نکرده وغرور در وجودش باعث غفلت او از خداوند شده وخداهم به او عجز بشر را نشان داده ، ودر این بیت میگه اگر به دلیل وعوامل ظاهری متوسل میشی مغرور نشو واز خداوند در انجام خوب کار کمک بخواه چون تو فقط ظاهر کار رو میبینی ولی بلاهای زیادی سر راه تو وجود خواهد داشت پس تو به مسبب الاسباب (خداوند ) ویاری او در انجام کار دل ببند 

برچسب‌ها: حکایت , دژ , رویایی , پسران ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 7 آبان 1395
نظرات


بنام خدا


حکایت قلعه ذات الصور یا دژ هوش ربا دفتر ششم مثنوی 
پادشاهی سه پسر داشت که پسران تصمیم گرفتن نقاط مختلف کشور وقلمرو پدرشان را بگردند .شاه به فرزندانش گفت که همه جا را ببینن ولی به قلعه ذات الصور نزدیک نشن وپسرها قبول کردن اما از آنجایی که انسان از هرچه منع بشه بیشتر به سمتش کشیده میشه پسران وسوسه شدن که قلعه رو ببینن وخودشان را در نزدیک قلعه دیدند وارد شدن وتمام دیوارها را پر از نقش وصورت های زیبا دیدند ودر بین صورت ها تصویر دختری را دیدند که دلباخته او شدندو وبدنبال پیدا کردن دختر راهی قلمرو چین شدن .
3583
بود شاهی ، شاه را بد سه پسر                      هرسه صاحب فطنت وصاحب نظر
مولوی در ابیات آینده در وصف ارزش فرزند برای پدر ومادر واینکه آنها مثل نور چشم والدین هستند و والدین از وجود آنها مثل نخلی که از آب چشمه سیراب میشه ورشد میکنه به وجود فرزندانشان میبالند 
تا زفرزند ، آب این چشمه شتاب                       می رود سوی ریاض مام وباب 
ریاض ، باغ
مولانا در ادامه اشاره دارد که درسته فرزند برای پدر ومادر عزیز است واگر اتفاقی براش بیفته انسان پژمرده میشه ولی این ها همه فرع است ونباید به جسم وجسمانیت که غیر اصیل است وابسته شد 
عاریه ست این ، کم همی باید فشارد                انچه بگرفتی ، همی باید گزارد 

جز روح در جسم که از دم خدایی است وارزش داره انسان به آن توجه کنه هرچه در دنیاست غیر معنوی است وارزش وابستگی نداره ، مولوی هستی وتمام موجودات آن را مظهر صنع الهی میدو                                     جز مگر در جان ، بهارروی یار
زمانی که زمستان یا همان مرگ انسان فرا میرسه دیگر فصل بهار نمیتونه کمکی به آنها بکنه همانطور که در زمستان بهار کاری از دستش برنمیاد مگر در بهار لقای حضرت معشوق باشند یعنی بهار معنوی فقط میتونه باعث جاودانگی بشه

بیهدا نسبت به جان می گویم                           نی به نسبت با صنیع محکمش
پیرو بیان مولانا در خصوص اینکه روح وپرورش آن حایز اهمیت وپرورش جسم اهمیت ندارد از مولانا سوال شده اگر این جسم ارزش نداره پس منظور از آفرینش انسان چه بوده ؟
مولانا در پاسخ میگوید من چون جسم را در مقابل روح قرار میدهم میگم ارزش پرورش جسم هیچ است وقیاس بین روح وجسم باعث میشه من برای جسم ارزش قایل نشم وگرنه هیچ کاری در جایگاه خودش بی ارزش وحکمت نیست فقط مراتب ارزشی آنها باهم فرق دارد وادامه میدهد پرورش باطن آدمی مثل چشمه آب در داخل قلعه است که در هیچ زمان دشمن نمیتواند جلوی آب درون قلعه را بگیرد اگر دشمنان دور قلعه را بگیرن وجود یک چشمه آب شور بیش از صدها چشمه شیرین بیرون قلعه اهمیت دارد یعنی داشتن معرفت وزیبایی باطنی خیلی با ارزشتر از صدها معارف دنیایی برای انسان راهگشاست چون آن معرفت باطن به دریای معرفت الهی متصل است ودر هنگام فرا رسیدن مرگ تنها بهار وتحول معنوی باعث قرب خدا وجاودانگی انسان میشود
زآن ، لقب شد خاک را دارالغرو   و                     کشد پا را سپس یوم العبور 
دار الغرور ، جهان خودخواهی ونیرنگ 
یوم العبور ، روز رفتن
برای همین به این عالم جهان غرور ونیرنگ میگن که هنگام مرگ تو بی تفاوت وبدون هیچ کمکی بتو برای ماندن در جهان نمیکند در صورتی که در زنده بودن به شکل ها ورنگهای مختلف در نزدت ادعای کمک ویاری تو را در دنیا دارد
اوبگفتی مر تو را وقت غمان  د                              ور تواز تو رنج و، ده که در میان
اهل دنیا وقتی گرفتاری ومشکلی داری مرتبا بهت میگویندغم واندوه ازتو دور باشه وده کوه با تو فاصله داشته باشه ووعده یاری بتو میدهند وادعا دارند موقع درد ورنج مراقب تو هستند ولی عملا زمان گرفتاری اصلا آدم رو نمیشناسن درست مثل شیطان که باعث گمراهی تو میشود وزمانی که اسیر هوی وهوس شدی وبه گناه گرفتار شدی بتو میگوید برو دنبال کارت من از تو بیزآرم

هی ، بیا من طمع ها دارم زتو                                  گویدش:رو رو که بیزارم زتو
تونترسیدی زعدل کردگار                                        من همی ترسم ، دو دست از من بدار
گفت حق :خود او جدا شد از بهی                             تو بدین تزویرها هم کی رهی ؟
فاعل ومفعول در روز شمار                                       روسیاه اند وحریف سنگسار
شیطان به انسان میگه تو از خدا نترسیدی ودست به گناه زدی ولی من از خداوند میترسم برو وبا من کاری نداشته باش وخداوند میگه شخص فریب خورده وفریب خوراننده هر دو گناهکار ومقصرن ودر روز قیامت روسیاه وسنگسار میشن.خداوند میفرماید گمراه کننده وگمراه شونده هر دو مقصرند واز درگاه خدایی دور می افتند ونباید امید به رهایی داشته باشن
هم خر وهم خرگیر اینجا در گل اند                           غافل اند اینجا وآنجا آفل اند

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 5 آبان 1395
نظرات


امشب به بحث هدایت به تنها خاطره نویسی صادق هدایت به نام اصفهان نصف جهان بپردازیم
دوستان اگر مطلب مرتبطی با بحث دارند بگذارند ممنون میشوم
اصفهان نصف جهان تنها مشاهده نویسی هدایت است که باقی مانده است. این اثر جالب و شیرین که درسال 1311نوشته شده حاوی شرح مسافرت چند روزه او درمحرم همان سال درایام تاسوعا وعاشوراست
که دیدی جالب وانتقادی بهمراه دارد.
خودش میگوید:
چراتصمیم گرفتم که بروم اصفهان انراهم نمیدانم ولی دیری بود که هرچه عکس از اصفهان دیده بودم و وصفی که شنیده بودم و خوانده ام این شهر درنظرم بطور افسانه آمیزی جلوه میکرد و شکوه وعظمت دیرینش مرا بخود کشاند,,,,
دراین خاطره نویسی بهمراه هدایت براه می افتیم و قدم به قدم از زمانیکه توی ماشین می نشیند ,,با شوفر وشاگردش شش نفر بودیم من و دوستم ویکنفر کلیمی سرخ آبله رو که بینی مانند قرقی داشت,,و یکنفر ارباب زردتشتی گردن کلفت با سبیلهای آویزان,,
فریاد روح هدایت را در برابر ستمی که بر آثار پر ارج هنری این شهر رفته است را درجای جای این سفر نامه میشنویم
هدایت دراین اثر میکوشد تا بار همه اندیشه و اندوهش را به خواننده القا کند
اندیشه هایی که گاه چنان اوج میگیرد که عشق به زندگی ,انسان ,هنر,آزادگی در آن موج میزند و اندوهی که گاه چنان ادم را می آزارد که از خویشتن خویش بیزار میشود
عشق به حیوانات در ابتدای کتاب بسیار بحث برانگیز است
علاقه به جانوران

هدایت عشق به موجودات را هیچ کجا از یاد نمیبرد
دراین مشاهده نویسی هدایت به دنبال جانوران وپرندگان برایشان زندگی آرام و بی دغدغه شان معنی می تراشد
ازنگاهشان اندیشه هایشان را میخواند بعد سربه سرشان میگذارد ازشان قهر میکند و آشتی میکند
این عکس العمل نشان از احساس عاطفی وحسی خالی از هررنگ و ریایی و سرشار از همه صداقتهاست که از یک روح بی آلایش بشری ست
جایی که از یک الاغ با کره اش حرف میزند تمام رنجهای بشر به حیوانات را به انتقاد میگیرد
,,یک الاغ زخمی سر بزرگش را پایین گرفته بود مثل اینکه مرگ را مانند پیش آمد گوارایی آرزو میکرد
,,میخواستم برای کره الاغ سفید دعا بکنم که هرچه زودتر بمیرد تا بروز مادرش نیفتد,,,,,
ویا جایی که از یک ساربان دیدن میکند واذیت شترها را بازگو میکند
,,,ساربان بصورت یک شتر مشت زد و افسارش راکشید ,حیوان نگاه پرکینه ای به او انداخت ولوچه آویزانش را باز کرد و انگار مثل این بود که به او و نژادش نفرین فرستاد,,,,,
نادیده گرفتن مهر ومحبت توسط نژاد بشری را گوشزد میکند
همه حیوانات اطرافش را با زبان شیرین واننقادی اش توصیف میکند ..توصیفی که در زوایای زندگی رخنه میکند و کمتر نویسنده ای جز,هدایت اینچنین در عمق وروح پرندگان و اشیا و جانوران نفوذ میکند
تاثیر کلام هدایت هم دراین کتاب مثل همه اثارش بر نویسندگان دیگر هم تاثیر میگذارد
که این دقت نظر در طبیعت نویسندگان بزرگی چون آل احمد و چوبک را نیز بی تاثیر نگذاشته است
کتاب عنکبوت وخواهرم از آل احمد و نگاه چوبک در سنگ صبور تاثیر این بزرگان از هدایت است
حتی درنگاه هدایت گل وگیاه پدیده های لطیف و پر شکوه طبیعت است
توجه به اثار هنری

هدایت درمواجه با اثار هنری خودش را گم میکند ودر آن غرق میشود
درجایی از کتاب اینگونه میگوید:

,,,شیوه نقاشی ایرانی هیچوقت ظرافت و قشنگی خود را ازدست نمیدهد و برتری بسیاری به اروپایی دارد,,
,,بنظر می آید صنعت معماری و کاشیکاری ,نقاشی,و قلمزنی, بعد از زمان ساسانیان در اصفهان و در دوره صفویه بود که به درجه کمال رسید
هدایت در توصیف اثار هنری چنان غرق هنر کهن ایران است که از آسیب این بناها به عمد,دایم گله میکند و درجای جای کتاب انتقاد همراه با اندوهش را کتمان نمیکند
,,چقدر رنگ,چقدرذوق,چقدرعمر ,اراده,در این خانه های زرنگار به مصرف رسانیده اند,,,
او نسبت به ویرانگران فرهنگ وهنر و تاریخ ایران می تازد
در جایی ازکتاب مینویسد:
چقدرخجالت آورست که شاگرد مدرسه ,اسم معمار ,,لوور,,رامیداند ولی اسم معمار تاج محل ,قصر یلدیز,و مسجد اصفهان که ایرانی بودند را نمیدانند,,
کاش هدایت زنده بود
کاش هدایت زنده بود و میدید کار از نام معمار گذشته
امروزه نام قهرمانان فیلمها و ستاره ها,رقاصگان و اندازه و ابعاد بدنشان را میدانند وهیچ از,تمدن چند هزارساله نمیدانند علاوه بر سقوط معنوی هنر .و.و سقوط اخلاقی هم مزید بر ان شده
توصیفات شاعرانه
توصیفهای دقیق و لطیف و شاعرانه که درداستانهای زیبای هدایت موج میزند در این کتاب هم زنده وملموس و درخشان هویداست
این توصیفات شاعرانه گاهی با احساس و اندیشه در می آمیزد که شکوهی طبیعی و افسون کننده دارد
وآرزوی صاف وپاک هدایت که گریز از زندگی ,زندگی آلوده با هزاران رنگ ونیرنگ است
پیوند و ارتباط با روح اشیا

ذهن وقلب هدایت پیوسته از خویش می گریزد و دراشیا نفوذ میکند چیزی رامیجوید که دیگران یا توجه به آن نکرده اند یا نتوانسته اند دریابند
کافیست به این چند سطر از کتاب توجه کنیم.

این چند سطر از کتاب توجه کنیم

,,کوههایی که حلقه وار دور ما راگرفته بود کوههایی دلیر ومحکم ,مانند این بود که اسراری دارند,,
ولی این پرده ها پر از روح است,,بعد چند قرن هنوز احساس خودش را منتقل میکند,,,
واین دید نسبت به اشیا و پیوند با آن ,ظرافتی که مدام درحال تکاپو و جستجو وتجلی ست ,که تنها از روح بی آلایش هدایت میتواند نشات بگیرد
توجه به علایق کهن وفولکلور

نمودها و اثار بزرگان ایران پر شکوه کهن برای هدایت سخت گرامی ست
دوستتشان دارد مقدس است برایش ودل میسوزاند.
از اتشکده هااز,روز آبادش سخن میراند
از منار جنبان و اثاربرتر اصفهان سخن میگوید .و دراین میان از فرهنگ عامه و سنتها و رسوم هم غافل نیست
تمام سنتهای کهن را در چند صفحه به تفضیل توصیف میکند درست یا غلط بودن انرا و بعضی از خرافه ها را تشریح میکند
بادید باز و با نگارش زبان زد از فولکلور و سنتهای قدیمی وباشکوه بارها وبارها می نویسد


چکیده بحث جناب علی حیدری

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 5 آبان 1395
نظرات


کرامت و سلامت نفس در نهج البلاغه

(سلسله جلسات سخنرانی دکتر ناصر مهدوی )

دو آموزه مهمّی که در طول قرن‌های گذشته هیچ کمکی به رشد اخلاقی و عقلانی مسلمانان نکرد و صد دریغ که حتی مانع شکوفایی و در نتیجه افزایش مصایب زندگی مسلمان شد عبارت بودند از:

اول. ترویج این اندیشه که دین برای آبادانی دنیای شما آمده؛

سپس. اینکه عبادات و مناسک و انجام فرایض دینی بستری هستند برای ثواب آخرت و نه زندگیِ با کیفیت دنیا، و قرار است با خواندن قرآن و انجام فرایض، در آخرت از مزد و پاداش بسیاری برخوردار شویم.

نتیجه این دو نوع آموزه که بصورت اکثری در ذهن و زبان علمای اسلام ساری و جاری بوده و هست، دو نتیجه زیانبار به همراه داشت و دارد:

نتیجه نخست آن که وقتی قرار بشود سامان‌بخشِ کارِ دنیا دین باشد، دیگر نیازی به قدرت علم و آگاهی و عقل جمعی نیست و کافی است که مسلمان خلافتی به نام دین تاسیس کنند و امور مسلمین را به خلیفه بسپارند. چنین رویکردی و اندیشه‌ای در دوره‌هایی که اجرایی شده، به امید نزولِ سعادت از در و دیوار شهر و دیار پا گرفته و مردم نیز به نیّت بختیاری به آن دل دادند. اما گذر زمان نشان داده که تخم مرغ‌ها می‌شکنند اما از خوراک خبری نیست؛ سپردن عقل و اراده به خلیفه‌های جانیشنِ خدا برای تنظیم معیشت مردم جز افزایشِ رنج و درد و گسترش مصایب بزرگ، هیچ میراثی برای مسلمانان باقی نگذاشت چرا که آبادیِ دنیا کار دین نیست، و این علم و رشد عقلانی و آگاهی عمومی انسانهاست که می‌تواند کارساز باشد و از طریق شیوه‌های علمی و پژوهشی چاره‌ساز گردد.

دیگر حاصل این تفکر که عبادت برای ثوابِ آخرت است، همت مسلمانان را برای بالاتر بردن کیفیتِ زندگی و افزودن لیاقتِ اخلاقی و عقلانی در دنیا سُست کرد و اراده‌ی آدمیان معطوف به شکوفایی جان در همین جهان نگشت. از همین روی است که مسلمین، هم در امر دنیا بی‌توفبق ماندند و همسایه فقر و عقب‌ماندگی شدند، و هم در امر رشد اخلاقی و شکوفایی عقلانی و گسترش مناسبات سالم اجتماعی تهیدست و کم‌توشه گشتند.

و این همه در حالی است که قرآن، آبادیِ زندگیِ دنیوی را یک ارزش بزرگ می‌داند و این بخش را از همّت و اراده و خرد آدمیان طلب می‌کند و از پیامبرانِ عزیز خداوند هم می‌خواهد تا برای شکوفایی جان انسانها تلاش کنند و آبادیِ جهان را به همت تک‌تکِ اعضای جامعه بسپارند. ولی دریغ که چنین نشد و به نامِ دین، هم به جان و هم به جهانِ مسلمانان لطمه وارد شد. اما با وجود تمامیِ این مصائب و مسائل، و البته با توجه به قرائت سُستی که از دین ارایه شده، راه‌ها بسته نیستند و می‌توان در برابر این نوع تلقّی حداکثری از دین، تصویری دگرگون و خِردپسند ارائه کرد، که به لطف خدا به آن خواهیم پرداخت.

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 4 آبان 1395
نظرات


غزل شماره 1727 دیوان شمس
به غم فرو نروم ، باز سوی یار روم                                   در آن بهشت وگلستان و سبزه زار روم


وقتی ذهن ووسوسه های آن باعث زیاده خواهی ما میشه وبه آنچه که میخواهیم برسیم بدستمان نمی آید دچار گرفتگی وغصه در ما میشه وآرامشمان از بین میره
مولانا از منیت ها ووسوایس ذهنی جداشده وبه شادی در روح خود رسیده ومیگه دیگه حاضر نیستم به گذشته برگردم و میخوام غرق در شور ومستی الان باشم وبه سمت معشوقم میرم به آن عالمی که خداوند در آن است وآن همان جایگاه بهشت وسبزهزار وگلستان است .


زبرگ ریزان خزان فراق سیر شدم                                   به گلشن ابد وسرو پایدار روم

من از پاییز ذهن که در آن از دوری معشوق عذاب میکشیدم واسیر توهمات ذهنم بودم وترس از دست دادن ها در وجودم بود خسته شدم ومیخوام به سوی بهار وباغ وسبزه زار ابدی که بهشت جاودان است حرکت کنم .

من از شمار بشر نیستم ، وداع ، وداع                               به نقل ومجلس وسغراق بی شمار روم

سغراق ، کوزه سفالی ، خم شراباز ابتدا هم جنس این دنیا نبودم والان که به جدایی کامل از این دنیا رسیدم از این جهان خداحافظی کردم وبه عالم معنا متصل شدم جایی که در آن گرمی وآرامش بی شمار وجود داره واز کوزه یا سرچشمه می الست مینوشم 

نمی شکیبد ماهی زآب من چه کنم ؟                               چو آب سجده کنان سوی جویبار روم
همانطور که ماهی نمیتواند بدون آب بمواند من هم نمیتونم از این دریای وحدت دور بشم ، عرفا خودشان را ماهی وخداوند را دریای وحدت ومعرفت میداننذومعتقدند مثل ماهی زندگیشان و بسته به این دریای وحدت است .من مثل آبی که در هرجا باشه بالاخره راه خودش رو پیدا میکنه ودر رود جریان پیدا میکنه من هم تسلیم معرفت الهی هستم ودر جویبار اصالت حرکت میکنم 

به عاقبت غم عشم کشان کشان ببرد                               همان به که اکنون به اختیار روم
سرانجام غم دوری خداوند من رابه اجبار به آن جهان میبره پس چه بهتر که خودم الان رفتن را به اختیار انتخاب کنم ، مولانا به دو نوع مرگ اعتقاد دارد مرگ اجباری که برای تمام موجودات وجود دارد ومرگ اختیاری که انسان با از دست دادن منیت ها به آن دست پیدا میکند. 
زین دو هزاران من وما ، اشاره به من های زیاد در وجود انسان دارهمن از دید مادر ، من از دید پدر ، من از دید جامعه ، من خودخواه ، من حسود و...... از دید مولانا هر یک از این من ها را در وجودمان از بین ببریم آن انسان مرده وانسان جدیدی بدنیا آمده این نوع از بین رفتن ها رو من اختیاری میداند. 

زداد عشق بود کار وبار سلطانان                                         به عشقدر نروم در کدام کار روم ؟!
کار وزندگی اصلی را اولیا وسلاطین عشق الهی می دانند که با عقل وخردشان به آن پی بردند ، پس انسان اگر در درک عشق وحقیقت کوتاهی کند دیگر چه کاری میتواند انجام بدهد اگر انسان به سمت فطرت الهی حرکت نکندزندگی پوچی خواهد داشت .

شنیده ام که امیر بتان به صید شده است                              اگر چه لاغریم سوی مرغزار روم
شنیدم که حقیقت همیشه انسان را شکار میکند وخیلی بزرگتر از من اولیا وپیامبران صید آن معشوق شده وجهان را ترک کردند درسته که در آن حد اولیا نیستم ودر برابر آنها مثل پرنده ای ضعیفم ولی باز به قصد شکار شدن در سکوت ذهن فرو میرم
وبسوی عالم معنا به پرواز در میام
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار                            به عشق دل به دهان سگ شکار روم
وقتی شیر حقیقت (خداوند) سگان (راهنما یی وآگاهی وخودشناسی ) یا نماینده های خداوند برای شکار کردن انسان میفرستد من آن راهنمایی ها را هر چند راه ترسناک ودردآور باشذ وسختی زیادی داشته باشذبا کمال میل به سمت آنها برای شکار میرم
اشاره به انسان های داره که آیات خداوند را میبیند ولی رویش را برروی آنها بر میگرداند چون میخواد بدنبال هوی نفس خودش برود ومیگوید من این کار رو نمی کنم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم                                   به سوی سنجق سلطان کامیار روم
براق ، اسب حضرت محمد ص برای رفتن به معراج
حالا که این سعادت به من دست داده تا به سوی کمال حرکت کنم من هم بسمت جایی که نشانه های خداوند در آن است میروم ودست از منیت ها میکشم
جهان عشق به زیر لوای سلطانی است                            چو از رعیت عشقم بدان دیار روم
حالاکه تمام هستی تحت اختیار خداونداست ، من با اینکه ذره ای از وجود او هستم وبنده اویم با کمال میل به سمت عالم معنا میرم
منم که در نظرم خوار گشت جان وجهان                              بدان جهان وبدان جان بی غبار روم
تمام هستی در برابر دیدگان من بی ارزش وکوچک شده ومن بدون هیچ وابستگی کاملا سبکبال به دنیا نگاه میکنم واز این عالم به سوی عالم معنا میرم
غبار تن نبود ، ماهدجان بود آنجا                                        سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم
در آنجا از خستگی ووجود زنگار (گرد وغبار ) بر روحم هیچ اثری نیست پس سزاوارست که با سرعت هرچه بیشتر به سمت عالم معرفت حرکت  کنم .
هرچه در آن عالم است عشق ومعرفت الهی است

اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم                                       وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
من اگر حضرت موسی باشم که به سمت درخت رفت وندای الهی رو شنید یا حضرت ابراهیم باشم که در میان شعله های آتندای الهی بهش میرسه 

خموش ! کی هلدم تشنگی این یاران ؟!                             مگر که از بر یاران، به یار غار روم  

ساکت شو !کجا میتوانم از دست وسوسه فکر ونفس نجات پیدا کنم ای دوستان ؟! مگر اینکه در کنار انسانهای عارف وبزرگ باشم 

اشاره به اینکه در هر مرتبه ای از ارادت به خالق باشی باز هم وسوسه نفس تو رو گمراه کرده پس گرده همنشین خودت رو از یاران حقیقی انتخاب کن


جوار مفخر آفاق ، شمس تبریزی                                   بهشت عدن بود ، هم در آن جوار روم
بودن در کنار شمس تبریزی ومصاحبت با او که باعث افتخار جهان هستی است رو من برای مصاحبت انتخاب کردم که راهنمای من به درک معرفت وروشنایی عالم معنا باشد .

برچسب‌ها: غزل , مولوی تفسیر , 1227 ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 2 آبان 1395
نظرات


ادبیات عرفانی

ادبیات عرفانی یا ادبیات صوفیانه، قسمتی از میراث منثور و منظوم ادبی است که شاعران عارف یا عارفان شاعر، تحت تأثیر مشرب تصوف به وجود آورده‌اند و در برگیرنده‌ی قسمت عظیمی از ادبیات پارسی است.
برای شناخت این نوع ادبیات لاجرم باید پدید آورندگان آن یعنی صوفیه و عرفا را شناخت. تصوف یک مشرب خاص فکری است که تقریباً از قرن دوم هجری قمری به طور رسمی مطرح شد، و سابقه تعالیم آنان را می‌توان به زمان پیامبر و «اهل صفه»، کسانی که در اثر تعلیمات پیامبر(ص) و از سویی دنیازدگی جانشینان پیامبر به خصوص از دوره عثمان به بعد، به زهد و دنیاگریزی روی آوردند و کم‌کم اقلیت خاص فکری را شکل دادند. اولین چیزی که در بین آنان مطرح ‌شد مذمت دنیا و خواهش‌های نفسانی بود و سپس عشق به خدا و طلب او که مرکز خواسته‌ها و هدف نهایی اعمالشان قرار داشت. از همین جاست که تعلیمات و سخنان آنها دو دسته می‌شود: دسته‌ای به وعظ و اندرز (ادب تعلیمی) و دسته ای به جذبه و عشق (ادب عاشقانه) می‌پردازند. بعدها میراث عظیمی تحت عنوان ادبیات عرفانی از آنان به جای ‌ماند که از این مشرب فکری تغذیه می نمود.
«تصوف که از مشرب ذوق و الهام سرچشمه می‌گیرد، البته با شعر و شاعری که نیز از همین لطیفه‌ی نهانی برمی‌خیزد مناسبت تمام دارد، اما با این همه، صوفیه که در آغاز اهل زهد و پرهیز بوده‌اند، به همان نسبت در اوایل، چندان رغبتی به شعر و شاعری نشان نمی‌دادند. درست است که اشعاری به بعضی از قدماء صوفیه مثل ذاالنون مصری و یحیی بن معاذ رازی و دیگران نسبت داده‌اند اما اینگونه اشعار از زبان و روایت صوفیان (که چندان قابل استناد نیست) به ما رسیده و از طرفی چندان در بردارنده‌ی حکمت و فکر صوفیه نیست. صوفیه معتدل هم حتی در آغاز، اظهار علاقه به شعر نمی‌کردند و حتی از خواندن قرآن به الحان و شنیدن اشعار کراهیت داشتند». (زرین کوب، 1373؛ ص 140)
اولین آغازگر شعر را بین متصوفه ابوسعید اباالخیر (357 – 440هـق) گفته‌اند. ابوسعید برخلاف مخالفت‌های فقها و متشرعان و حتی متصوفه، بر سر منبر وعظ، اشعار بسیاری می‌خواند و از آن تأویل و تفسیر عرفانی می‌کرد.
می‌توان گفت شعر صوفیانه فارسی مقارن با اوایل قرن پنجم با ابوسعید اباالخیر در خراسان رواج تمام ‌یافت. «بعد از عهد سلطان محمود غزنوی و پسرش (سلطان مسعود) به جهت اسباب گوناگون، تصوف در خراسان و عراق رواج تمام یافت و با اینکه فقها خواندن شعر به ویژه غزل را بر سر منبر ممنوع کرده بودند؛ با وجود این، روایت ابیات عاشقانه و نقل قصص و حکایات در بین صوفیان رایج بود. رباعیات عین القضاة همدانی و ابوسعید منهیه و اوحدی کرمانی و همچنین غزلیات سنایی و عطار به نمونه رواج شعر را در خانقاهها به دست می‌دهد». (همان، با تلخیص و تصرف، 142)
بعد از ابوسعید، سنایی در قرن ششم، با وارد کردن حال و هوا و درون مایه‌ها عرفانی به ساختار مستحکم قصیده، دیپاچه‌ای نو بر ادبیات عرفانی گشود. سنایی علاوه بر غزلیاتش که سرشار از جذبه و شور و حال قلندری و ملامتی است، در ساختار قصیده، تم عرفان را وارد کرد و بعد از او، عطار نیشابوری در قالب غزل و مثنوی، مفاهیم عالی عرفانی را مطرح کرد. البته ذکر یک نکته‌ی مهم اساسی است که ادبیات عرفانی همانطور که در ابتدای این نوشته به صورت اجمال آمد به دو نوع ادب تعلیمی و ادب عاشقانه تقسیم می‌شود. شاعران صوفی، سکر و وجد و حالات حاصل از غلبات روحانی را عموماً در قالب غزل می‌سرایند، و همچنین وعظ و تذکیر و زهد و تحقیق را عموماً در قالب مثنوی به عنوان مهارت‌ها و گوشزدهایی برای سالکان می‌سرایند؛ بر این اساس، سنایی و عطار مثل دیگر شاعران عارف، هم غزلیات پر از جذبه و شور دارند و هم مثنویات تعلیمی مثل حذیقه التحقیقه سنایی و منطق الطیر عطار.
سرآمد شاعران عارف، مولانا جلال الدین محمد رومی است که هم در عرصه ادب عاشقانه عرفانی بی‌مانند است و هم در عرصه ادب تعلیمی عرفانی. مثنوی معنوی مولوی اثر گران سنگی است که از بهترین و غنی‌ترین میراث صوفیه به شمار می‌آید.
«بعد از مولوی اولین کسی که جرأت کرد در شعر تعلیمی صوفیانه، شیوه‌ی مثنوی را سرمشق خود کند، پسرش سلطان ولد (معروف به بهاء ولد) است در «ولد نامه» خود. و بعد از او شیخ محمود شبستری است در «گلشن‌راز». (زرین کوب، 1357، 273)
به طور کلی بعد از مولوی ادبیات عرفانی شکوفایی خاصی نداشته است و آثاری که بعدها به وجود آمد بر پایه‌ی تقلید از مولوی، عطار و سنایی بوده است. البته ادبیات عرفانی شامل آثار منثور نیز می‌شود که شطحیات بایزد بسطامی، کشف المحجوب جلابی هجویری، مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری و... از آثار برجسته‌ی آن هستند اما بیشترین جلوه‌ی عرفان در عرصه‌ی شعر بوده است.
در مجموع صوفیه و عرفا تأثیر بسیار مهمی در شکل‌‌گیری و دگرگونی ادبیات پارسی داشته‌اند. «آنان قصیده را از لجنزار دروغ و تملق به اوج و رفعت وعظ و تحقیق 

 کشانده‌اند و غزل را از عشق شهوانی به محبت روحانی رسانیده‌اند. مثنوی را وسیله‌ای برای تعلیم و تربیت و عرفان و اخلاق کرده‌اند. رباعی را قالب بیان احوال و آلام زودگذر نفسانی نموده‌اند. نثر را عمق و سادگی بخشیده‌اند؛ و حکایت و قصه را قالب معانی و حکم کرده‌اند...». (زرین‌کوب، 1373، 129)


منابع:
1- زرین‌کوب، عبدالحسین؛ ارزش میراث و صوفیه، تهران، امیرکبیر، 1373، چاپ هفتم، ص 140- 144.
2- زرین‌کوب، عبدالحسین؛ در جستجوی تصوف، تهران، امیرکبیر، 1357، چاپ اول، ص 273.
3- شفیعی کدکنی، مقدمه‌ی تازیانه‌های سلوک، تهران، آگه، 1376، چاپ دوم.

برچسب‌ها: ادبیات , عرفانی ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 1 آبان 1395
نظرات



خطرناک ترین جمله :
من همینم که هستم!!!!!

گفته می شود خطرناک ترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه می توانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به تدریج راندن آدم ها از اطراف خود را حس کنیم.

اگر من و شما هم به طور غیرمستقیم یا ناخواسته این جمله در ذهن مان نقشی دارد، باید بسیار مراقب باشیم که از دام رکود، سکون و فسیل شدن رهایی یابیم
انسان های بزرگ حتی از کودکان هم درس می گیرند. اساتید خبره و باتجربه بیشتر از واژه «نمی دانم» استفاده می کنند. دانشمندان توانمند در بسیاری از موارد می گویند:

«در تخصص من نیست» و انسان های وارسته بیشتر اوقات سکوت می کنند و می گویند: «نظر شما چیست؟»

راز تغییر در احساس نیاز به تغییر و پرهیز از احساس خودکامگی و برترین بودن است.

برچسب‌ها: من , هستم , همین ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 13 آبان 1395
نظرات

امام حسينِ قبل و بعد از انقلاب ايران:

آنچه كه در دوران اخير پيش آمده به گمان من از يكطرف از اسطوره خارج كردن واقعه عاشورا بوده كه اين امر بسيار مباركى بوده

اين فقط نسبت به واقعه عاشورا صورت نگرفته راجع به دين ، 
راجع به همه شخصيتهاى دينى،
و پيامبر 
صورت گرفته كه اينها همه را انسانهايى بنماياند و ببيند نشسته در متن واقعه 
و روى زمين،
زير سقف تاريخ 
و مثل آدميان ديگردر رابطه با حوادث اطرافشان 
و اهل محاسبه هاى عقلايى 
براى آنكه ببينند كه بهترين كار چيست كه انجام دهد.

اينكه در اديان شهادت وجود دارد جاى بحث ندارد.
اينكه اگر نوبت شهادت و جهاد باشد وظيفه يك مومن است كه پذيراى اين امر باشد ، جاى بحث ندارد.
اينكه شهيد جزو مقدس ترين مفاهيم در يك مجموعه دينى است جاى گفتگو ندارد.

اما بحث اينست كه اولين انتخاب اينست يا پس از آزمودن انتخابهاى ديگر،بايد به اينجا رسيد؟

آنچه كه در دوران مدرن رخ داد عبارت از اين بود كه دين و شخصيت هاى دينى را از اسطوره اى بودن خارج كند .
اما بعدا عنصر ايدئولوژى بودن به او اضافه شد.
واين كارى بود كه مرحوم شريعتى كرد.

عنصر ايدئولوژى يعنى:
از دل يك حادثه 
آرمانهايى را استخراج كردن
و درسهاى بلند تاريخى وسياسى گرفتن 
و به ديگران آموختن 
و از همه بالاتر و مهمتر 
الگوى انديشه دينى را از اين حادثه بيرون آوردن.

يعنى حادثه كربلا تبديل شد به يك واقعه دين شناسانه به معنى الاعم.
ديانت [آنشد]كه از دل او اين واقعه بيرون مى آيد و بهترين مثال و الگوى يك رجل دينى،[آنشد] كه امام حسين بوده وحركتى است كه او كرده است.............................
..................................


اما اين عنصر انقلابى در زندگى امام حسين بتدريج بعد از انقلاب فراموش شد.
آنچه كه ماند يكى نگاه سرد مورخانه است كه مى خواهد ببيند حقيقت واقعه چه بود

ديگرى رواج كامل بازگشت به روضه خوانى اسطوره ايست.

يعنى دوباره امام حسين با آن چهره آسمانى همان قديس ماوراء تاريخى ، همان در پيچيده در اسطوره ها و همان شخصيت بسيار نزديك به عيساى بر صليب رفته مسيحى است،
كسى كه فقط اشكها را جارى مى كند 
و دلها را مى سوزاند،
كسى كه به منزله يك الگوى آسمانى هميشه حسرت و آرزو را در دلها مى شوراند، 
كسى كه سرمايه آخرت آدميان است 
و كسى كه از فرط نزديكى به خداوند هاله اى از قداست دور چهره او را گرفته كه اصلا نمى توان به او نزديك شد.

كسى كه شفاعت ما را مى كند،
كسى كه مى تواند بيماريهاى ما را شفا دهد 
و كسى كه مى تواند فرق و فاصله اى بين ما و ديگران بيندازد
وكسى كه مى تواند آمال و آرزوهاى ديرينه شكست خورده ناكام مانده ما را جواب دهد!!!

 *******************

امام حسین، حقیقتی جاودانه و ماندگار

تاریخ بشری یکی از گرانبها ترین منابع آموختن و کسب تجارب ناب از رفتار انسانهایی است که در انسانیت با ما مشترک بوده و بجای ما در گذشته زندگی کرده اند. تاریخ را تصمیم انسانها بوجود آورده اند؛ تاریخ مجموعه حوادثی است که آدمیان با میل و اراده بوجود آورده و سامان بخشیده اند، برای همین تفکر راجع به گذشته نه برای اندوه و حسرت که تنها برای آموختن است و بالاتر بردن میزان شعور و بخشیدنِ عمق به ادب و فرهنگ و حقیقت زندگی. نگاه تاریخی برای این است که از خطای دیگران بیاموزیم و در مسیری که تنها درد و رنج و حسرت در آن باقی میماند گام بر نداریم و نگاه تاریخی برای آموختن از تجربه‎‌های ناب انسان‌های بزرگ و فرزانه‌ای است که با تصمیم خردمندانه و رفتار اخلاقی، راه شکوه و تعالیِ نفس پیش گرفتند و جاودانه گشتند.

این منبع درخشان و رایگان یعنی تاریخ، ما را به آینه خود دعوت می‌کند که از او بیاموزیم و خویش را در تصویر گذشتگان ببینیم و فرصت تربیت و پرورش جان را از دست ندهیم و دریغا، که ما از تاریخ، به جای آموختن و بهره‌جویی از تجربه گرانبهای گذشتگان فقط اشک و آه و ناله و لعن و نفرین را برمی‌گیریم و با گریستن راه نگریستن را ناهموار می سازیم. و روندِ جاری میان ما آدمیانِ از عمق و باطن به سطح و ظاهر رفته سخن ماندگار مرحوم دکتر شریعتی را به یاد می‌آورد که: عاشورا برای نگریستن است، نه گریستن.

و شاید تلاش حضرت زینب در حفظ تاریخِ عاشور و رویداد مهیبی که آنجا رخ داد، برای همین بود که آیندگان از آن زمان و مکانِ بی‌نظیر آگاه شوند و از آن بیاموزند و بر شعور و خِرد و فضیلت‌های بزرگ انسانی خود بیفزایند، نه این که بی هیچ بهره‌ای از آنچه گذشت، فقط بنشینند و زخم‌های امام را بشمارند و آتش نفرت و کینه را شعله‌ور‌تر کنند.

با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود